روایت عباس سلیمی نمین از بیش از 4 دهه زندگی سیاسی؛فرخزاد گفت میخواهم به ایران برگردم
گفتوگوی مثلث ماحصل دو جلسه چندساعته گفتوگو با عباس سلیمینمین است که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
خاطرات شخصی عباس سلیمینمین وقتی بیان میشود، گویی تاریخ انقلاب هم با آن مرور میشود و میتوان از میان خاطرات او به جزئیات رخدادهای سیاسی نیز دست یافت. او در گفتوگوی اخیرش با ما، بیپرده و صریح از بسیاری مطالب سخن گفت؛ از دهه40 و زمانی که مسعود رجوی و محمدرضا شجریان را در جلسات قرآنِ خانه برادرش میدید تا فعالیتهای مستمرش در اتحادیه انجمنهای اسلامی و موضعش در قبال سازمان مجاهدین خلق و البته تغییر ایدئولوژیک سازمان و تا بعد از انقلاب و جنگ و بعد از آن فعالیت پر فراز و نشیبش در کیهان هوایی و برخوردهای پرتنش با مسئولان وقت.
آقای سلیمی نمین فعالیت سیاسی و اجتماعی خود را از کجا آغاز کردید؟
فعالیتهای اجتماعی من به سال اول دبیرستان بازمیگردد؛ زمانی که نظام آموزشی ما دومرحلهای شامل دبستان و دبیرستان بود. در آن سالها در جلسات معرفتی و دینی انجمن حجتیه شرکت میکردم و سهسالونیم با این انجمن ارتباط داشتم. حجتیه در آن وقت تقابلی با اندیشههای امام نداشت. من با شرکت در جلسات حجتیه در ابتدا آموزشهای معرفتی کسب میکردم و سپس آرامآرام نوع مقابله با بهاییت را آموختم و مباحثاتی در این زمینه انجام دادیم. در این زمان به مطالعه آثار دکتر شریعتی هم پرداختم. آشنایی با او جهش فکری خوبی در جوانان ایجاد میکرد و به نوعی تحول و دگرگونی خاصی در نگاهشان به وجود میآورد و به سمت اعتقادات دینی هدایتشان میکرد. وقتی آثار مرحوم شریعتی را مطالعه کردم، منتقد رویکردهای حجتیه شدم تا آنکه در این مقطع با جلسات آیتالله طالقانی پیوند خوردم. جلسات او در دورههای مختلف فرق میکرد. جلسات او در منزل و مسجد برگزار میشد و به دلیل محدودیتهایی که ساواک برای آن مرحوم ایجاد میکرد، مکانش متنوع بود و مدام جای جلسات تغییر میکرد. وقتی نگاه دینیام بهواسطه آیتالله طالقانی و دکتر شریعتی تغییر کرد، با انجمن حجتیه درگیر شدم و مسائلی را مطرح کردم که در آن مقطع بسیار حساس تلقی میشد. وقتی زوایههای فکریام با حجتیه شدید شد، از این انجمن طرد و بیرون رانده شدم. به یاد دارم در آن زمان افرادی مانند آقای سرهنگ سلیمی، محمدجواد مادرشاهی، شریعتمداری و... عضو انجمن حجتیه بودند که بعدها برخی از ایشان با انجمن فاصله گرفتند و برخی نیز تا آخر به این تشکیلات باور داشتند. بههرحال با پیدایش زمینههای انقلاب اعضای حجتیه به دستههای مختلف تقسیم شدند و نمیتوان همه را در یک دسته گنجاند یا در یک چارچوب قرار داد. نیروهای حجتیه دریافتند این تشکیلات میخواهد ظرفیت جوانان را در مسیر انحرافی قرار دهد. برخی از سر رفاهطلبی و از سر اینکه دغدغه فعالیتهای اجتماعی نداشتند در حجتیه ماندند؛ زیرا ساواک فقط با حجتیه برخورد نمیکرد؛ بهنحویکه اگر هر گروهی کوچکترین فعالیتی داشت، بهسرعت با آنها برخورد میکردند اما بههیچوجه کاری به کار حجتیه نداشت؛ با چنین شرایطی طبیعی بود که کار در حجتیه ساده باشد. از یک زمانی به بعد معلوم شد حجتیه میخواهد ظرفیت جوانان را هدر بدهد. بعد از حجتیه، من در چارچوب اندیشه و فعالیتهایی که آیتالله خامنهای داشتند قرار گرفتم. ایشان جلساتی دینی-تبیینی در مشهد داشتند که بسیار مهم و موثر بود. من در سال53 برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم. در آن زمان افراد یا باید در دانشگاههای داخلی یا خارجی قبول میشدند و در غیر اینصورت مشمول سربازی میشدند. من هم به انگلیس رفتم و دوره پیشدانشگاهیام را در شهر برادفورد گذراندم. در آن زمان در برادفورد بچههای مذهبی زیادی حضور داشتند که فعالیت سیاسی میکردند اما بهصورت مخفیانه؛ از ترس اینکه وقتی حکومت ایران میفهمید که یک دانشجویی فعالیت سیاسی علیهاش انجام میدهد، مانع تحصیل او میشد؛ به این نحو که وقتی بچهها در تابستان و در میانه دو ترم به ایران بازمیگشتند دیگر به آنها اجازه بازگشت نمیداد. چنین دلایلی باعث میشد دانشجویان بهصورت مخفی فعالیت کنند یا اصلا فعالیتی نداشته باشند. واقعا آن زمان به میزانی خفقان وجود داشت که حتی افرادی که در خارج از کشور هم به سر میبردند بهسختی حرفی میزدند یا فعالیتی میکردند. البته این شرایط سنگین در انگلیس حاکم بود و در برخی کشورهای دیگر مانند آلمان وضعیت دانشجویان قدری متفاوت بود. در آلمان چون عموم دانشجویان اشتغال داشتند، از نظر اقتصادی خودکفا میشدند و در ایام تابستان تماموقت یا پارهوقت کار میکردند اما وضعیت بچههای انگلیس اینطور نبود و در تابستان برای اینکه هزینهای نداشته باشند، به ایران میرفتند. از سوی دیگر، در آلمان، دانشجویان مسلمان فعالتر و آشکارتر به فعالیت میپرداختند و مخالفتهایشان با رژیم پهلوی علنیتر بود و بهعنوان چهرههای مخالف رژیم شناخته میشدند اما ما در انگلیس ماسکپاکتی میزدیم و در پاکتها جای چشم و دهان میگذاشتیم و آنها را روی سرمان میگذاشتیم تا مورد شناسایی عوامل ساواک قرار نگیریم. همچنین به شهرهای مختلف کشورهای آلمان، فرانسه و بعضا ایتالیا میرفتیم. آن موقع فعالیتهای دانشجویان مسلمان اروپا در آلمان متمرکز بود و ما شرایط مشابه آلمان را در انگلیس نداشتیم. در سال53 که به انگلیس رفتم عملا بچهها جرات فعالیت نداشتند. ما باید رعب و وحشت را از بین میبردیم، برای این منظور به شهرهای همجوار برادفورد میرفتیم و صبح زود در کالجهایی که ایرانیان تحصیل میکردند اعلامیهها را نصب میکردیم و بعد دوباره به شهر خود برمیگشتیم و سر کلاس درس حاضر میشدیم. جالب است که اگر به سفر شاه به آمریکا نگاه کنید، میبینید بچههای انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا همه با نقاب آمده بودند. بچههایی که در آمریکا بودند با آنکه رعب و وحشت زیادی در آمریکا هم وجود داشت اما با نقاب تظاهرات عظیمی را برپا کردند اما این وحشت هنوز در انگلیس شکسته نشده بود. ما تا جایی فعالیت کردیم که در سالهای 54 و 55 توانستیم از شهرهای دیگر انگلیس مانند لندن، منچستر و... هم برای اتحادیه انجمنهای اسلامی عضوگیری کنیم، تا جایی که وقتی اتحادیه فراخوان میداد، میتوانست تظاهراتهای عظیمی در اروپا شکل دهد. حتی به یاد میآورم وقتی در میدلزبورو برنامه اعتصاب غذا گذاشتیم، دامنه آن تا شهرهای دیگر هم رفت. در سال چندبار هم در جلسات سیاسی اتحادیه شرکت میکردیم و نشستهای سیاسی و فرهنگی داشتیم. همین جلسات کمک خوبی به رشد فرهنگی احزاب داشت. در اتحادیه انجمنهای اسلامی آثاری به نام اتحادیه چاپ میشد که در نهایت واحدها آنها را میخواندند و اگر موافقت میشد، بهصورت کتاب به چاپ میرسید. سال55 بنیصدر یک کتاب نوشته بود. وقتی آن کتاب را خواندم دیدم که این کتاب با تفاسیری که آیتالله خامنهای از روش مبارزاتی اصحاب کهف داشتند، متفاوت است. آیتالله خامنهای درباره روش مبارزاتی اصحاب کهف میگفتند که آنها برای مبارزه با طاغوت فعالیت میکردند و برای جلوگیری از نابودی به غاری پناه بردند؛ درحالیکه بنیصدر بهدلیل نداشتن سواد قرآنی میگفت اصحاب کهف از شهر گریخته بودند و آنها را ترسو قلمداد میکرد. من نامهای به بنیصدر نوشتم که این کتاب شما سراسر غلط است و دیدگاه شما با آموزههای قرآنی مخالف است. او به این نامه پاسخ سستی نوشت که اینطور نیست و کتاب را خوب نخواندهاید. در جلسات فرهنگی، بچههای اتحادیه گفتند که با بنیصدر بحث کنیم؛ همچنین بین او و سروش هم یک مناظره ترتیب داده شد و آنها هم با هم بحث کردند که بنیصدر کم آورد و عملا ذهنیت نیروها نسبتبه او شکسته شد. ما در فعالیتهای مشترک به رشد خوبی رسیدیم. در آن زمان خیلیها سعی میکردند اتحادیه را ذیل مجاهدین خلق دربیاورند اما درعینحال که ما آن زمان به مجاهدین احترام میگذاشتیم زیرا علیه طاغوت فعالیت میکردند اما باور داشتیم که اگر اتحادیه زیرمجموعه سازمان مجاهدین شود، عملا بچههای اتحادیه در شهرهای مختلف به سمپاتهای مجاهدین تبدیل میشوند. درنتیجه مخالفت کردیم زیرا باور داشتیم که تشکیلات مجاهدین بسته است و یک تشکیلات باز که هدفش فراگیر کردن اندیشههای ضدطاغوتی است نباید خود را به ساختارهای بسته یک سازمان محدود کند. ما بهصورت مداوم یارگیری میکردیم و نیاز داشتیم با جنبشهای دانشجویی ارتباط بگیریم و چنین عملکردی با وجود محوربودن سازمان مجاهدین میسر نبود؛ زیرا هسته اصلی سازمان یک هسته بسته و آهنین بود که دستورات از بالا به پایین بود و اگر تصمیمی میگرفتند، ردههای پایین نمیتوانستند مخالفت کنند و این درحالی بود که ما از مزایای جنبشهای دانشجویی بهره میبردیم. فضا در اتحادیه چنان باز بود که من میتوانستم با بنیصدر که سن بالاتری از من داشت بهراحتی بحث کنم، استدلال او را نپذیرم و در نهایت در اتحادیه چاپ شود. به همین دلیل بود که بهشدت مخالف بودم که اتحادیه زیرمجموعه سازمان مجاهدین خلق برود؛ زیرا اگر چنین میشد دیگر چنین فضاهای بازی از بین میرفت. این روند ادامه داشت تا آنکه در سال54 تغییرات ایدئولوژیک در بخشی از سازمان مجاهدین به وجود آمد. در آن ایام، فضای سیاسی داخلی ایران بهشدت از تغییر ایدئولوژی سازمان متاثر بود اما جالب است برایتان بگویم که این اتفاق کمترین تاثیر را در اتحادیه داشت و ما با کمترین ریزش مواجه شدیم؛ بجز افرادی مانند صادق زیباکلام که مارکسیست شدند. زیباکلام با بچههای مارکسیست کار میکرد و از سال52 گرایش قوی به سازمان مجاهدین داشت. این دو عامل باعث شده بود تعامل زیادی با مارکسیستها داشته باشد. بعد از آنکه انشعاب در سازمان مجاهدین رخ داد، او سمت مارکسیستها ایستاد و مارکسیست شد.
یعنی شما هیچوقت با سازمان مجاهدین همکاری نداشتید؟
ما سازمان مجاهدین خلق را یک گروه مبارز میدانستیم اما اینکه من با این سازمان همکاری داشتم، نه اینطور نبود. در اتحادیه سازمان مجاهدین یک رکن اصلی تعریف شده بود اما همانطور که گفتم هیچوقت اجازه ندادیم اتحادیه زیرمجموعه مجاهدین برود. ما در حوزه بحثهای ایدئولوژیک تفکرات دکتر شریعتی را قبول داشتیم و در حوزه نظامی، مجاهدین خلق را قبول کرده بودیم. سازمان مجاهدین را یک تشکیلات مخفی مسلحانه میدانستیم که هم مسلمان بودند و هم مسلح اما صرفا بهعنوان یک تشکل دانشجویی از آنها حمایت میکردیم و کاملا در حوزه فکری معتقد به امام خمینی(ره) و دکتر شریعتی بودیم اما راه مسلحانه مجاهدین را تایید میکردیم و درعینحال هیچ ارتباط تشکیلاتی با مجاهدین نداشتیم. به یاد دارم عبدالله جاسبی در آن زمان در هیچیک از جلسات اتحادیه شرکت نمیکرد و در انجمن بیرمنگام انگلیس به مجاهدین گرایش نداشت اما به حزب زحمتکشان گرایش داشت. او در هیچیک از تظاهراتهایی که اتحادیه برگزار میکرد هم شرکت نداشت. مظفر بقایی هم که در کودتای 28مرداد نقش اساسی در سرنگونی دولت مصدق داشت و بعدها معلوم شد جاسوس انگلیسها بود، مانند جاسبی راه خود را میرفت و این دو اصلا با اتحادیه همکاری نمیکردند.
با مسعود رجوی هم ارتباط داشتید؟
بعد از قیام امام در سال42 آرامآرام نیروهای مذهبی در دانشگاه رشد کردند. چون هزینه مبارزه زیاد شده بود، نیروهای ملی و مارکسیستها آسیبپذیر و ضعیف شده بودند و از فعالیتشان کاسته شده بود، بچههای مسلمان به رهبری امام(ره) در جاهای مختلف قوت گرفتند. آن زمان در دانشگاه مشهد اخوی بزرگم که رییس دانشگاه امیرکبیر هم بود، جلسات قرآن میگذاشت. بچههای سیاسی هم در این جلسات شرکت میکردند. من آن زمان دبستانی بودم و میدیدم مسعود رجوی در جلسات قرآن شرکت میکرد. شاید برایتان جالب باشد که آقای شجریان هم در آن جلسات حضور داشتند و قرآن میخواندند. بچههای مسلمان دانشگاه مشهد هم به جلسات میآمدند. یادم میآید عباس جاودانی هم که بعدها مارکسیست شد و از مجاهدین خلق هم جدا شد، میآمد. این مربوط دهه40 است؛ یعنی زمانی که هنوز سازمان مجاهدین اعلام موجودیت نکرده بود.
قدری از انقلاب ایدئولوژیک سازمان برایمان بگویید.
وقتی رضاییها ترور و کشته شدند، سازمان دست افرادی افتاد که در آن زمان گفته میشد ساواک در فراریدادن آنها دست داشته است. بعد از این ترورها و به زندان رفتن اعضای اصلی سازمان مجاهدین، این سازمان به دست افرادی مانند تقی شهرام افتاد که از نظر اعتقادی ضعیف بودند. آنها رویهای را پیش گرفتند که کل نیروهای سازمان را تحتتاثیر قرار داد. برای مثال، میگفتند باید با نیروهای سیاسی و مبارز چریکهای فدایی به وحدت برسیم و اولین قدم این وحدت را خواندن متقابل متون پذیرفتهشده یکدیگر معرفی میکردند؛ به این نحو که چریکهای فدایی، متون دینی ما را بخوانند و مجاهدین هم متون مارکسیستی را مطالعه کنند تا بفهمیم آنها چه میگویند و آنها متوجه شوند ما چه میگوییم. مجاهدین متون مارکسیستی را خواندند اما چریکهای فدایی خلق هیچیک از متون دینی را در بین خود پخش نکردند. وقتی این اتفاق افتاد بسیاری از اعضای سازمان مجاهدین تحتتاثیر قرار گرفتند و مارکسیست شدند. در خارج از کشور هم تعداد اندکی به مارکسیستشدن گرایش پیدا کردند. اواخر سال54 که تغییر ایدئولوژیک سازمان منتشر شد، ما در اتحادیه انجمنهای اسلامی متن بیانیه تغییر ایدئولوژیک را تکثیر کردیم و آن را کامل خواندیم و نقد کردیم. ما بهشدت ناراحت شده بودیم که یک سازمان که قبلا گرایش اسلامی داشته، مارکسیست شده است اما درعینحال همه اینها در اتحادیه تاثیر چندانی نداشت و ما در اتحادیه ریزش نداشتیم. این هم ناشی از سیاست ما مبنی بر عدم پذیرفتن زیرمجموعه سازمان مجاهدین شدن بود. در اتحادیه ما کمترین آسیب را متوجه خود دیدیم و اگر پیش از انقلاب ایدئولوژیک میپذیرفتیم که زیرنظر سازمان مجاهدین کار کنیم، بعد از تغییر ایدئولوژیک حتما دچار انشعاب و تجزیه میشدیم. به یاد دارم وقتی اعلام کردند که بیشتر مجاهدین مارکسیست شدهاند، جلساتی به نفع آنها برگزار کردند و در یکی از این جلسات من در نقد تغییر ایدئولوژی سخن گفتم که آنها بسیار عصبانی شدند و بعد از جلسه مرا آنقدر کتک زدند که همه بدنم غرق خون شده بود. آنها دیگر با ما خیلی زاویه پیدا کرده بودند و تصور میکردند اسلام تمام شده است. سازمان مجاهدین یک دورهای هیمنه زیادی داشت. شاه خفقانی ایجاد کرده بود که اگر فردی ترقهای میترکاند هم مایه امیدواری میشد. شاید سازمان مجاهدین کار ویژهای نکرده باشد که مثلا میرفتند و یک پاسبان را میکشتند یا خلع لباس میکردند و متعاقبش اطلاعیه میدادند اما کارهایی از جنس همین کار باعث میشد خفقان شکسته و در سیاهی شب، شمعی روشن شود و بهدلیل فضای عجیب و سخت سیاسی کارهای آنها ولو کوچک مهم قلمداد میشد. ما در انجمنهای اسلامی کتابهای مجاهدین را معرفی میکردیم و تصاویرشان را نصب میکردیم؛ به همین دلیل تصور میشد ما هم بعد از انقلاب ایدئولوژیک مارکسیست شویم اما برخلاف امثال زیباکلام نشدیم.
امام که به فرانسه آمد شما کجا بودید؟ اتحادیه چه کار میکرد؟
وقتی امام به فرانسه آمد، دو، سهروز بود که نخستین فرزند من به دنیا آمده بود. ما با ماشین خودمان از انگلیس به فرانسه رفتیم و ما برخی از نیروهایمان را گذاشتیم تا به امام کمک کنند. از دولت فرانسه اجازه تظاهرات خواستیم که دولت فرانسه اجازه نداد. ما هم اعتراض کردیم. روزهای اولی که امام به فرانسه آمده بود، فرانسویها بهشدت جلوی فعالیت امام را میگرفتند تا آنکه بچهها از سراسر اروپا و آمریکا آمدند و جمعیت قابلتوجهی شکل گرفت. فرانسویها دریافتند اگر بخواهند همین روند ممانعت از فعالیت طرفداران امام را پیش بگیرند، برایشان بیاعتباری جهانی به بار میآورد، به همین دلیل موافقت شد تظاهراتی برگزار کنیم. تظاهرات را برگزار کردیم و بازتاب بسیار خوبی هم داشت اما دولت فرانسه تعهداتی درباره امام به شاه داشت باید محدودیت اعمال میکرد. آنها در ابتدا خواستند محدودیتی حداکثری را اعمال کنند اما وقتی با سیل جمعیت طرفداران امام مواجه شدند، نتوانستند مقاومت کنند. اوایل امام در همان باغ سیب معروف که تصاویرش هم موجود است زندگی میکردند و به مراجعان پاسخ میدادند. سیل توجهات و مراجعات آنقدر زیاد شد که در خانههای دانشجویان مستقر میشدند و شب آنجا میماندند اما بعد از این امام مجبور شدند جای دیگری را بگیرند. مخالفت با امام برای فرانسویها هزینه داشت؛ به همین دلیل آنها سعی کردند امام را در افکار عمومی گم کنند و شرایط را طوری رقم بزنند که امام دیده نشود اما نتیجه عکس گرفتند. آنها تصور میکردند یک روحانی که با زبان فرانسوی آشنایی ندارد در یک روستا از یادها میرود و منزوی میشود اما نشد. اتحادیه انجمنهای اسلامی اعضای خارج از کشور را در اختیار داشت. فرانسویها برای نیروهای اتحادیه حسابی باز نمیکردند و فکر میکردند تاثیری نخواهند داشت اما ما که در شهرهای مختلف حضور داشتیم تا آن لحظه توانسته بودیم تظاهراتهای زیادی را راه بیندازیم، درعینحال محدودیتهای زیادی در فرانسه بر سر راه تظاهراتهای ما وجود داشت؛ برای مثال، وقتی عدهای علیه نژادپرستی تظاهرات میکردند، پلیس بههیچوجه وارد عمل نمیشد اما وقتی ما تظاهرات میگذاشتیم پلیس بهسرعت وارد عمل میشد و با اعمال فشار تظاهراتی را که قرار بود سه ساعت طول بکشد کاری میکرد که یکساعته تمام شود. پلیس از پشت، تظاهرکنندگان را هل میداد و گاهی کالسکه بچهها واژگون میشد و نمیگذاشت مردم عادی راه بروند. آنها با تظاهراتهای ما اینگونه برخورد میکردند و میخواستند اصلا تظاهراتهای ما به چشم نیاید اما وقتی امام به فرانسه آمد، همه آمدند و قدرت عظیمی ایجاد شد. سفارتخانههای ایران در اروپا گرفته شد؛ زیرا سفارت مهمترین نماد هر کشور است و اگر سفارتهای ایران گرفته میشد، عملا اعتبار سیاسی رژیم پهلوی از بین میرفت. بچهها در تمام شهرهای اروپایی سفارتخانهها را اشغال کردند و همه در خارج از کشور متوجه شدند که رژیم پهلوی رفتنی است و همه اینها قدرت جنبش دانشجویی در خارج از کشور را نشان میداد. وقتی در عراق امام تحت فشار قرار داشت، تصور این بود که میتوانند امام را محدود کنند اما تلگراف همهجا رفت که اگر به امام گزندی وارد شود، با ملتها مواجهید و اصلا فضا طوری نبود که امام تنها احساس شود. وقتی امام در فرانسه در محدودیت بود، به پلیس 20 تا 30 تلگراف ارسال کردیم و گفتیم ما روی امام بهشدت حساسیم و او برای ما اهمیت بالایی دارد.
چه زمانی به ایران بازگشتید؟
وقتی از فرانسه برگشتم یک مقدار فعالیتها در ایران گسترده شده بود. آن زمان بود که همراه چندنفر از دانشجویان دیگر به ایران آمدم و بلافاصله در تظاهرات تاسوعا و عاشورا شرکت کردم. تظاهرات از شش صبح تا آخر شب طول کشید. به یاد دارم در روز تاسوعا فضا به گونهای بود که وسیله نقلیهای پیدا نمیشد تا خود را به تظاهرکنندگان برسانیم. از منزل دوستم به منزل آیتالله طالقانی رفتیم و دیدیم اقشار مختلف مردم حضور داشتند. تظاهرات عاشورا و تاسوعا را آنجا بودم. در جریان بیمارستان امام رضا(ع) مشهد هم حضور داشتم. رفتم دانشکده ادبیات مشهد دیدم یک نمایشگاه تصویر گذاشتهاند. صدای تیراندازی میآمد و به بیمارستان امام رضا(ع) حمله شده بود. آنجا صحنههای عجیبی دیدم. به مردم شلیک مستقیم میکردند. بیمارستان امام رضا(ع) از لحاظ سرسبزی درختان زیادی داشت. مردم پشت این درختها پنهان میشدند. بهدلیل قتلعام وحشیانه ارتشیها، بیمارستان گفته بود بیمه ارتشیها را قبول نمیکنیم. اعلام این مطلب باعث شد با حمله به بیمارستان فاجعهای ایجاد شود. به اولین بخشی که حمله کردند، بخش اطفال بود. مردم آمدند و گارد را عقب راندند. من در صحنه بودم و میدیدم چطور به مردم حمله میکردند. پس از این رخدادها دوباره به انگلیس برگشتم اما همسرم در ایران ماند. شاه از ایران فرار کرد و زمینه بازگشت امام فراهم شد اما بهدلیل آنکه من تازه به انگلیس رفته بودم، دوباره به ایران برنگشتم و زمان پیروزی انقلاب در انگلیس بودم و با سرودهای ملی و انقلابی اشک شوق میریختم.
شما در انگلیس به زندان هم افتادید. از علت بازداشت و آنچه در دوران حبس بر شما گذشت برایمان بگویید.
چندماه پس از پیروزی انقلاب به ایران آمدم و به دانشگاه کرمانشاه رفتم و دوره کارآموزی دیدم و دوباره برای دکتری به انگلیس رفتم که درسم را تمام کنم. وقتی به انگلیس رفتم، بحث تسخیر سفارت آمریکا در ایران پیش آمد. بعد از تسخیر سفارت، آمریکاییها تصمیمی وقیحانه گرفتند که همه دانشجویان ایرانی که در آمریکا درس میخوانند باید اخراج شوند؛ تصمیمی غیرقانونی که هیچ مبنایی نداشت. تظاهراتی در آمریکا برگزار شد و اتحادیه انجمنهای اسلامی در اروپا هم اعتراض کرد. ما در لندن در مقابل سفارت آمریکا یک نقطه مهم ایستاده از صبح تا شب پلاکارد بهدست ایستادیم. برای این مراسم موفق به کسب مجوز شدیم و در برابر سفارت آمریکا با پلاکارهایمان ایستادیم. دو، سه ساعت که گذشت، پلیس انگلیس ما را محاصره کرد. برخورد مستقیمی نمیکرد اما محدودیت ایجاد میکرد. وقتی هر فردی ساعتها یکجا میایستد نیاز به دستشوییرفتن پیدا میکند یا نیاز دارد آب و غذایی بخورد. هرکس که به هر دلیلی چند دقیقهای میرفت، دیگر نمیتوانست به جمع دانشجویان بپیوندد. محاصره کرده بودند تا مراسم زود تمام شود اما ما مقاومت کردیم و نه چیزی خوردیم و نه حتی دستشویی رفتیم. پلیس فشار را بیشتر کرد اما از مقاومت ما کم نشد. بعدازظهر که رفتوآمد خلوتتر شد، پلیس دوربینهای تلویزیون را شکست تا فیلمبرداری نشود و بعد بچهها را کتک زد تا مقاومت شکسته شود و 77 یا 78 نفر را دستگیر کرد. یک عدهای وقتی کتکزدن آغاز شد، فرار کردند اما عدهای ایستادند. بعد هم که دستگیرمان کردند و به ایستگاه پلیس بردند و تا صبح که ما را به دادگاه بردند، اجازه دستشویی رفتن هم ندادند. ما مدام گفتیم از صبح دستشویی نرفتیم اما اجازه ندادند. من 24ساعت دستشویی نرفتم و متعاقب این شرایط مشکلات جدی برایم ایجاد شد. فردای آن روز به دادگاه رفتیم که حتی اجازه حرفزدن هم به ما ندادند. ما را چهارنفر-چهارنفر پیش قاضی میبردند و فقط نماینده پلیس توضیحاتی ارائه میداد و بعد از توضیحات او ما را به بیرون هل میدادند. میخواستند ما را چندروز در بازداشت نگه دارند و دادگاه هم که حرف ما را نشنید و ادله ما را هم بررسی نکرد. پلیس فقط میتوانست تا 24ساعت ما را نگه دارد اما مجوز گرفتند که ما را تا یک هفته نگه دارند. ما که دیدیم این کار غیرقانونی است و دوربینهایمان را هم شکستهاند و کتکمان هم زدهاند و به حالت مضروب در شرایط بازداشت نگهمان داشتهاند، از اعلام ناممان امتناع کردیم و در اعتراض به کار آنها بر خود نامهای تاریخی اسلامی مانند ابوطالب، عبدالمطلب و... گذاشتیم. جالب بود که برای هر زندانی در دوران بازداشت مبلغ ناچیزی میدادند که خریدهای سادهای مانند سیگار، شکر و... را انجام دهد اما گفتند تا اسم خود را نگویید، پول دوران بازداشت را نمیدهیم یا حتی به ما اجازه ملاقات نمیدادند. شرح زندان هم واقعا غمانگیز است. ما در زندان تصاویری دیدیم که واقعا باورکردنی نیست. همانجا به چشم دیدیم که دموکراسی اینها چقدر پوچ است و دیدیم با چه شیوههایی مخالفان را حذف میکردند. بعد از یک ماه دوران زندان هم روزی چهارنفر را از کشور اخراج کردند. من یک ماه در زندان بودم و بعد از آن به ایران آمدم.
و به جنگ رسیدید.
بله، یک هفته بعد از آنکه به ایران آمدم، به اهواز رفتم. جنگ ایران و عراق آغاز شده بود. رفتم اهواز در ستاد جنگهای نامنظم که خودش ماجرایی داشت. اهواز در روزهای اول جنگ بهشدت خالی بود. مثلا کیوسک اغذیهفروشی همه غذاها را رها کرده بود یا حتی بعضی مغازهدارها دخل خود را هم جمع نکرده بودند. رزمندهها هم با اخذ مجوز در خانهها مستقر شده بودند. همه مغازهها بسته بود و اگر ما چیزی احتیاج داشتیم، برمیداشتیم و پولش را در دخل مغازه میگذاشتیم. اصلا هیچ سرقتی رخ نمیداد و همه با اعتقاد در آنجا حضور داشتیم و اصلا مثل جنگهایی که در دنیا دیدهایم که در زمان هرجومرج غارت میشود، نبود و رزمندگان از خانهها و مغازههای مردم گویی که از مال خود مراقبت کنند، نگهداری میکردند. پس از چندروز که فضا از حالت تدافعی به حالت تهاجمی درآمد، روحیه بالا رفت. ما شاهد بودیم که عشایر با لباسهای سنتی و محلی و با اسلحههای قدیمی برای مقابله با دشمن اعلام آمادگی کردند تا در دفاع از میهن خود سهیم باشند. در ابتدا در دانشگاه جندیشاپور که بعدها به شهید چمران تغییر نام داد مستقر بودیم. نیروهای مردمی هم آنجا میآمدند که بعد از این صدام آنجا را زد و محل نیروهای جنگهای نامنظم تغییر کرد و نیروها در مدارس توزیع شدند. ما شاهد وحدت مردمی عجیبی بودیم؛ وحدتی بیمثال که فقط در مردم ایران مشاهده میشد. آن روزها عجیب بود؛ بهنحوی که کسی جرات نمیکرد در دل شب سیگاری روشن کند که مبادا از نور روشنایی اندک آتش سیگار، عراقیها متوجه حضور نیروهای ایرانی شوند و در ادامه مسیر دیدیم که چه بر حکومت بعث رفت که با هدف فروپاشی نظام ایران و تسخیر منابع نفتی به ایران حمله کرده بود. دیدیم که صدام چطور در ایران زمینگیر شد و نتوانست کاری از پیش ببرد. همه اینها مدیون وحدت ملت ایران بود که یکبار نتیجه این وحدت را در انقلاب اسلامی دیدیم و بار دیگر در دفاع جانانه از خاک میهن؛ وحدتی که نهفقط صدام را بلکه تمام حکومتهای استبدادگر و استعمارگر را که پشت او بودند زمینگیر کرد.
بعد از این به کیهان هوایی رفتید و در آن دوران پر فراز و نشیبی را طی کردید.
وقتی جنگ قدری پیش رفت و نیروهای زیادی به جبههها اعزام شدند، من به تهران آمدم. واقعیت آن بود که من آدم نظامی نبودم و حوزه کاری من فرهنگی بود. سال60 بود که در نشریه دفتر سیاسی سپاه مینوشتم و در سرویس بینالملل روزنامه کیهان هم کار میکردم. در این سرویس مسئول بخش خاورمیانه بودم و در این زمینه مقاله مینوشتم و اخبار مرتبط با خاورمیانه را هم تنظیم میکردم تا آنکه در سال62 مدیرمسئول کیهان هوایی شدم. آن زمان آقای خاتمی در کیهان نماینده امام بود اما بهدلیل آنکه وزیر ارشاد شده بود، شهید شاهچراغی را به نمایندگی از خودش گذاشته بود. شهید شاهچراغی فرد شایسته و مؤدبی بود. طلبهای غیرملبس بود که بهشدت زندگی سادهای داشت. من تا آن زمان با او آشنایی خاصی نداشتم تا آنکه یک روز گفتند سرپرست موسسه با تو کار دارد. به دفتر او رفتم. آن زمان رسم نبود اسم نویسنده ابتدای مقاله آورده شود؛ به همین دلیل گفت که از بچهها پرسیدم این مقالهها را چه شخصی مینویسد که گفتند شما. شهید شاهچراغی شروع به تعریف از مقالاتم کرد و بعد از لطفی که به من داشت، گفت در حوزه بینالملل به تحول نیاز داریم. آن زمان حوزه بینالملل کیهان متشکل از کیهان هوایی، کیهان انگلیسی، اردو، عربی و چند نشریه دیگر بود. شهید شاهچراغی گفت که به مدیرمسئول برای اینها نیاز داریم و مدیریتش را شما به دست بگیر تا بتوانیم قویتر در حوزه بینالملل ظاهر شویم. من گفتم نمیخواهم مدیریت کنم و میخواهم کار فرهنگیام را ادامه دهم و توضیح دادم مدیریت کار اجرایی میطلبد و من اهل کار فرهنگی و نوشتن هستم. شهید شاهچراغی یک سفر با آیتالله خامنهای به سازمان ملل رفتند و وقتی برگشت بازهم مرا صدا کرد و گفت ضروری است که در کیهان هوایی تحولی رخ دهد. آن زمان مطالب فقط کپی میشدند و حتی حروفچینی هم نمیشدند. مجلات داخلی را کپی میکردند و برای ایرانیان خارج از کشور میفرستادند. مرحوم شاهچراغی گفت که میخواهیم برای ایرانیان خارج از کشور تولید محتوا داشته باشیم و به ادعاهای ضدانقلاب پاسخ بدهیم. گفت که تو مگر نگفتی نمیخواهی کار اجرایی کنی؟ خب بیا فقط مسئولیت کیهان هوایی را برعهده بگیر. من مسئولیت آن را پذیرفتم. واقعا کار سنگینی بود. کیهان هوایی را در 32صفحه درمیآوردیم و هفتهای هشت صفحه هم ویژهنامه داشتیم. همه مطالب هم تولیدی بود. در کیهان هوایی بنایمان بر برخورد و مباحثهاندیشهها بود. همه اینها در حالی بود که تحریریه مفصلی نداشتیم و در یک تحریریه یک اتاق سهدرسه به ما داده بودند؛ البته بعدها توانستیم از همسایههای خود مانند کیهان ورزشی و کیهان انگلیسی جا بگیریم. ایرانیان خارج از کشور مدام به ما نامه میدادند. وقتی بعضی از آنها به ایران میآمدند و به ما سر میزدند، تعجب میکردند که واقعا کیهان هوایی در چنین جای کوچکی درمیآید؟ ما در کیهان هوایی به گروههای مختلف سیاسی صفحه داده بودیم و حتی گروه معاندین هم میتوانستند در کیهان هوایی عقاید خود را بنویسیند که البته ما جواب میدادیم. از لاهیجی تا بعضی از مجاهدین جداشده تا دیگر گروهها مطلب مینوشتند. به یاد دارم یکبار مطلبی از یکی از همین نویسندههای گروههای معاند علیه ولایتفقیه و امام چاپ کردیم. در آن زمان این کار بسیار عجیبی بود. نویسنده در مطلبش مبانی ولایتفقیه را زیر سوال برده بود که ما هم در جواب مطلب او پاسخ مفصلی نوشتیم. آقای محمدرضا باهنر در مجلس صحبت کرد که چرا کیهان هوایی باید علیه ولایت فقیه و امام مطلب چاپ کند؟ من گفتم که مطمئنم آقای باهنر آن مطلب و پاسخ مستدل کیهان هوایی را نخوانده است که اگر میخواند، چنین برافروخته نمیشد. ما وقت میگذاشتیم و بهصورت مستدل و مفصل پاسخ مخالفان و معاندان را میدادیم اما بهدلیل آنکه برخی از آقایان درست و کامل نمیخواندند، بهشدت نسبت به کیهان هوایی موضع میگرفتند.
گویا یکبار فریدون فرخزاد با کیهان هوایی تماس میگیرد و میخواهد که به ایران برگردد. ماجرا چه بود؟
وقتی مطالب گروههای مخالف را چاپ میکردیم، اعتماد ایرانیان خارج از کشور با هر مرام سیاسی جلب شد. چنین شرایطی باعث شد آنها حتی بحثهای خصوصیشان را هم به ما منتقل میکردند. مسئول پانایرانیستها آقای پزشکپور بود. او روزی با من تماس گرفت و گفت که میخواهم به ایران بیایم. من نامهاش را منعکس کردم و توانست به ایران بیاید. کیهان هوایی از این کارها انجام میداد و توانسته بود اعتماد بسیاری را به دست بیاورد. ما در حقیقت کار فکری در خارج از کشور انجام میدادیم. در چنین فضایی روزی فریدون فرخزاد با من در کیهان هوایی تماس گرفت. او که برای منافقین در اردوگاههایشان در عراق برنامه اجرا میکرد از سازمان منافقین بریده و فهمیده بود که آنها خائن هستند. زنگ زد و گفت که میخواهم به ایران برگردم و پیگیری کن و ببین که امکانش هست یا نه. بعد از مدتی دوباره زنگ زدم و من گفتم پیگیری کردم و میتوانی به ایران بیایی که یک هفته بعد به قتل رسید. برای منافقین بسیار سخت بود که بپذیرند فردی که تا آن روز برایشان برنامه اجرا میکرد، ناگهان میخواهد به ایران برگردد. منافقین روی فرخزاد حساب باز کرده بودند. حالا اینکه از کجا فهمیده بودند که میخواهد به ایران بیاید واقعا نمیدانم؛ ما آن زمان برای آنکه همه مصاحبهها و حرفها به نوعی سند و خبر محسوب میشدند همه مکالمات را ضبط میکردیم. یک روز فردی از تحریریه کیهان آمد و گفت که میخواهم نوار مکالمهات با فرخزاد را گوش دهم. من گفتم این نوار محرمانه است و کپی هم نداریم اما او اصرار کرد که نوار را میخواهم و متاسفانه ما هم نوار را دادیم. بعد از آن نوار را خراب کردند و مکالمه از روی نوار پاک شد.
با این اوصاف، شما میگویید که منافقین در قتل فریدون فرخزاد نقش داشتند؟
بله، حتما همینطور است. هیچکس انگیزهای برای قتل او نداشت و منافقین شکست سختی در جنگ از ایران خورده بودند و بعد از جنگ برایشان گران تمام میشد اگر فردی که در مقطعی برای آنها برنامه اجرا میکرد، حالا به خائن بودنشان اعتراف کند و به ایران برگردد. حتما منافقین فریدون فرخزاد را به قتل رساندند.
چطور شد که از کیهان هوایی رفتید؟
من از سال62 تا 75 مدیرمسئول کیهان هوایی بودم. در کنار آن مسئولیت مدیرمسئولی کیهان سال و کیهان کاریکاتور را هم برعهده داشتم. مدیرمسئولی یک نشریه برای آذریزبانان هم با من بود. در سال75 بهدلیل برخی مشکلات اقتصادی که برای رسانهها ایجاد شد و ما نمیتوانستیم هزینه نمایندگیهای خود در کشورهای مختلف را تامین کنیم، نمایندگیها بسته شد؛ مشخصا نمایندگی ما در آلمان، آمریکا و هند بسته شد. بهویژه درباره نمایندگیمان در آمریکا گفتنی است به دلیل آنکه بعد از تعطیلی نمایندگی در این کشور مشترکان نمیتوانستند ارز بفرستند، عملا مخاطبان خود در آمریکا را از دست دادیم. در این شرایط دشوار مدتی توانستیم دوام بیاوریم اما من ترجیح دادم که باوجود علاقهای که به کار برای ایرانیان خارج از کشور داشتم، این عرصه را ترک کنم و از کیهان بروم. چندماه بعد از ترک کیهان مسئولیت تهرانتایمز را برعهده گرفتم. تهرانتایمز برای خارجیزبانان بود و اولین روزنامه انگلیسیزبان محسوب میشد. این روزنامه شرایط خوبی به لحاظ اقتصادی نداشت و درعینحال که مهمترین روزنامه انگلیسیزبان بعد از انقلاب محسوب میشد اما شرایط اقتصادیاش به گونهای بود که متصدیهای امر در سازمان تبلیغات میخواستند به نهاد دیگری واگذارش کنند؛ حتی یکی از نهادها برای مدتی مسئولیت آن را پذیرفت اما بعد از مدتی تهرانتایمز را دوباره به سازمان تبلیغات پس داد؛ زیرا از پس هزینههایش برنمیآمد. در این شرایط من مسئولیت تهرانتایمز را برعهده گرفتم و بعدها در فاصله نهچندان طولانی همه راغب بودند که از این مجموعه استفاده کنند؛ زیرا ما نهتنها توانستیم جایگاه تهرانتایمز را تحکیم کنیم، بلکه توانستیم شرایط را بهمنظور راهاندازی روزنامه فارسیزبان برای ایرانیان خارج از کشور هم مهیا کنیم. در سالهای آخر کیهان هوایی به دلیل اهتمامی که بر کار وجود داشت، بسیاری از ایرانیان خارج از کشور به ما اعتماد کرده بودند و ما را تغذیه خبری میکردند؛ به همین دلیل، کاملا زمینه ایجاد روزنامهای برای آنها وجود داشت. آنها بسیاری از خبرهایی را که در رسانههای غربی منتشر میشد سریع برای ما میفرستادند و ما همیشه خبرهای دستاول داشتیم. این در شرایطی بود که در دوران آقای هاشمیرفسنجانی کنترل شدیدی بر خبرگزاریها و روزنامهها میشد و تلاش میشد هیچ خبری به داخل کشور نیاید یا سعی بر آن بود که از طریق سفارتخانهها اخبار منفی به کشور وارد نشود. سفرا به نمایندگی صداوسیما و ایرنا فشار میآوردند و آنها را مجبور به پذیرش این سیاست میکردند که اخبار منفی بههیچوجه نباید گفته شود؛ زیرا موجب برهمخوردن روابط کشور با دیگر کشورها میشود و لازم است نظارت سفارت بر خبرها بهطور کامل وجود داشته باشد. بسیاری از نمایندههای صداوسیما بهدلیل آنکه خبری خلاف نظر سفارت را منتشر کرده بودند یا به دوره ماموریتشان پایان میدادند یا مجبور به بازگشت به ایران میشدند. اینها هم بهدلیل فشارهایی که رویشان بود به چنین سیاستی تن میدادند. حالا شما تصور کنید در چنین فضایی، کیهان هوایی چه نقشی ایفا میکرد. در کیهان هوایی اخباری منتشر میشد که در صداوسیما کاملا سانسور میشد؛ برای مثال، یکی از سفرای ایران در یکی از کشورهای اروپایی موضعی بسیار ضعیف در قبال مساله سلمان رشدی گرفته و آنچه بیان کرده بود کاملا متفاوت بود از آن چیزی که در رسانههای ایران منتشر شده بود؛ زیرا او متنی کاملا متفاوت به خبرگزاریها داده بود. وزارت خارجه هم متن ارسالی او را به خبرگزاریها داده بود و آن متن در همه رسانهها منتشر شده بود. خوانندگان کیهان هوایی برای ما اصل نامه سفیر را ارسال کردند و گفتند که سفیر دروغ میگوید و موضعی که اتخاذ کرده با آنچه در رسانهها عنوان میشود، فرق دارد. وزارت خارجه به تکاپو افتاد که با آن وزیر برخورد کند. آن زمان نه اینترنت وجود داشت و نه دستیابی به اطلاعات به این راحتی بود و دسترسی به اطلاعات بجز در نشریه چاپی میسر نبود. نشریات خارجی هم یا به ایران نمیآمد یا اگر میآمد حداقل یکی، دوهفته طول میکشید. یک مورد دیگر هم آن بود که بعد از حمله به هواپیمایی مسافربری ایران از سوی ناوگان آمریکا به فرمانده حمله جایزه داده شده بود. یکی از ایرانیان خارج از کشور با ما تماس گرفت و گفت که این خبر را گاردین زده است؛ ما هم آن را منتشر کردیم. عطاالله مهاجرانی که آن زمان معاون هاشمی رفسنجانی بود، زنگ زد و گفت این چه خبری است شما زدهاید؟ گفتم گاردین زده است، گفت اصل خبر را برایم بفرست که من هم به آن فردی که خبر را به ما داده بود، زنگ زدم و گفت کپی آن شماره گاردین را برایم ارسال کن و وقتی به دستم رسید برای مهاجرانی فرستادم و دیگر چیزی نگفت. اگر آن خبر را ما منتشر نمیکردیم، بهراحتی جریان غربگرا در کشور میتوانستند اصل خبر را سانسور کنند تا به زعم خودشان نگاهی منفی علیه غرب شکل نگیرد. آنها با شیوه روزنامهنگاری من مخالف بودند. ما علاوه بر آنکه مخاطب را جذب میکردیم، آنها را به نوعی همکار خود میکردیم. مخاطبان کیهان هوایی وقتی به ایران میآمدند، به ما سر میزدند. من نامههای آنها را میخواندم و جواب میدادم و به درددلهایشان گوش میدادم. آقایان وقتی چنین شرایطی را دیدند، تحمل نکردند. بعدها شنیدم که آقای هاشمی چندبار از اینکه من در کیهان هوایی هستم، ابراز نارضایتی کرده بود. اخیرا نامهای به آقای محسن هاشمی نوشتم و درباره قضاوت نادرستی که پدرش در خاطرات سال75 کرده بود، گله کردم. من در آن زمان متوجه شدم که آقای میرزاده، معاون وقت رییسجمهور در استرالیا دکتری میخواند. مخاطبان کیهان هوایی عکس او را در دانشگاه فرستاده بودند و موضوع مستند بود. براساس این مستندات، نامهای به میرزاده نوشتم که اینکه شما بهعنوان معاون اجرایی رییسجمهور در حال ماموریت کاری، دکتری میخوانید، فتحباب نادرستی است و به مدیریت کشور ضربه میزند. این نامه را به صورت محرمانه نوشتم تا موجب دلسردی مردم و ترویج کار خلاف نشود. بعد از این نامه میرزاده گفت که وقت شخصیام را درس میخوانم و چندماه دیگر در استرالیا نخواهم بود خبرش را رسانهای نکن. من گفتم قصد منتشرکردن هم نداشتم اما این کار شما باعث ایجاد انحراف در مدیریت کشور میشود که گفت سعی میکنم هرچه سریعتر جلویش را بگیرم. متاسفانه وقتی خاطرات سال75 آقای هاشمی منتشر شد، دیدم که نوشته شده میرزاده آمد و از کجفهمی سلیمینمین گلایه داشت. من زنگ زدم به میرزاده و گفتم آیا کجفهمیای در کار بود؟ گفت یادم نمیآید به آقای هاشمی چنین حرفی زده باشم. به هر صورت ما اینطور کار میکردیم و با مخالفت شدید مسئولان وقت هم مواجه بودیم. تصور میکردیم رسانه باید اشراف کامل بر مسائل مختلف داشته باشد و معتقد بودیم وقتی واقعیتی را میبینیم نباید سکوت کنیم. به همه این دلایل بسیاری از ایرانیان خارج از کشور به ما اعتماد کرده بودند. وقتی عرصه تنگ شد، کیهان هوایی تیراژ سابق خود را نداشت و با محدودیتهای بیشماری روبهرو شد که البته بخش عمده آن به مدیریت وقت کیهان بازمیگشت. من قبل از خروج از کیهان هوایی، مجوز روزنامه «دیدار» را گرفته بودم اما معاون مطبوعاتی به من گفت که آقای هاشمی بهصراحت گفته است به سلیمینمین کمک نکنید. من همه مقدمات را فراهم کرده بودم اما آنقدر سنگ جلوی پایم انداختند تا آنکه دولت اصلاحات روی کار آمد.
چه شد که کلا از روزنامهنگاری بیرون آمدید؟
آقای مهاجرانی که همیشه مدافع عادیسازی روابط با آمریکا بود، بلافاصله بعد از آنکه وزیر ارشاد شد، جلوی تامین کاغذ برای روزنامه من یعنی «دیدار» را گرفت و قائممقام او یعنی آقای مسجدجامعی گفت که ارز تخصیصی برای روزنامه تو امضا نمیشود. او گفت دولت باور دارد تو نباید روزنامه دربیاوری و همان هفتهنامه برای تو بس است. این موضوع را من بارها گفتهام و آقای مسجدجامعی هم آن را تکذیب نکرده است. بعدها سخنگوی وزارت خارجه گفت از سر ناگزیری تو به تهرانتایمز رفتی تا دیگر هیچکس زبانت را نفهمد و به شوخی ادامه داد اگر باز هم ادامه دهی اینبار به رسانهای اسپانیولی میروی که دیگر خودت هم متوجه نشوی چه میگویی. مراد از همه اینها، این بود که اشرافی که کیهان هوایی ایجاد کرده بود برای برخی زیانبار بود. یادم میآید وقتی فهمیدیم سفیر ایران در باکو تخلفاتی داشت و کار تجاری برای خود میکرد و حتی رساله امام را هم توزیع نمیکند، تخلفاتش را بیان کردیم و او حذف شد یا سفیر ایران در تاجیکستان که تخلفات زیادی داشت، به آقای ولایتی، وزیر امور خارجه وقت منعکس کردیم. مقرر شد که بازرس فرستاده شود. بازرس آمد و گفت آنچه گفتی درست است اما شما دست از پیگیریهایت برندار. ما یکسالونیم درگیری داشتیم که چرا در برخورد، تعلل میکنید؟ بسیاری از تخلفات دیگر از نمایندگیهای ایران در کشورهای مختلف وجود داشت اما به نتیجه رساندن این پروندهها در دوره آقای هاشمی سخت بود. با آنکه خیلی از این موارد را به صورت محرمانه به هاشمی منعکس میکردم اما پیگیری خاصی نمیشد یا آنکه یادم میآید در زمان وزارت ارشاد آقای میرسلیم، یکی از معاونانشان بسیار فاسد بود. من نامه نوشتم که آقای وزیر این معاون شما چنین تخلفاتی دارد و لیاقت ماندن در این جایگاه را ندارد. میرسلیم بدون اینکه بگوید اسنادت چیست، گفت تهمت میزنید و تهمت گناه عظیمی است. گفتم ما اسناد داریم و اگر کاری نکنید اسناد را منتشر میکنیم. میرسلیم بدون اینکه حتی اسناد ما را ببیند، از ما شکایت کرد. به دادگاه رفتیم و هیاتمنصفه دادگاه با آنکه بسیاری از اعضای آن همحزبیهای میرسلیم بودند (مانند آقای عسگراولادی) به نفع ما رای دادند و بعد از دادگاه با میرسلیم برخورد تندی کردند که چرا این فاسد را بهعنوان معاون خودت برگزیدهای؟ در دادگاه همه به ضرر معاون میرسلیم رای دادند. من تکتک مستندات را بیان کردم. گفتم معاون میرسلیم قبل از انقلاب رییس ساواک نایین بوده است و بعد از انقلاب هم معتاد و دائمالخمر شد. من برای جمعکردن اسناد و مدارک ششماه تمام کار کرده بودم و دستم پر بود. در نهایت وقتی فشارها بهشدت بالا رفت، میرسلیم مجبور شد آن معاون را برکنار کند؛ فردی که خانوادهاش در کانادا بودند، همسرش منافق بود، تیر خورده بود و به خارج از کشور رفته بود. بهدلیل همه اینها جلوی انتشار روزنامه «دیدار» گرفته شد. ما برای آن روزنامه هزینه کرده بودیم، جای کوچکی گرفته بودیم اما اجازه انتشار داده نشد. یک روز به آقای مسجدجامعی گفتم که من تنها کسی هستم که از ابتدای انقلاب کارم فقط روزنامهنگاری بوده است، جای دیگری نرفتهام. مطبوعات را سکوی پرتاب خود قرار ندادهام و این را بلدم و اگر من نتوانم یک روزنامه را اداره کنم، چه کسی میتواند؟ و گفتم شما که مدعی آزادیبیان هستید چرا جلوی مرا میگیرید؟ او گفت قبول دارم اما اینها تصمیم گرفتهاند که نگذارند تو روزنامه دربیاوری. من وقتی به تهرانتایمز رفتم، دو سال مدیرمسئولی مرا تایید نکردند. آقای عراقی، رییس سازمان تبلیغات که تهرانتایمز به این سازمان تعلق دارد، گفت وزیر ارشاد گفته است چرا اصرار دارید سلیمینمین باشد؟ من دو سال نمیتوانستم چکها را برای حقوق بچهها امضا کنم و باید هر دفعه میبردیم نفر قبلی امضا میکرد تا آنکه بعد از دو سال مجبور شدند مدیرمسئولیام را تایید کنند و بلافاصله که رییس سازمان تبلیغات که تغییر کرد، گفته بودند اگر سلیمینمین در تهرانتایمز بماند، بودجه نمیدهیم و نفر جدید در تهرانتایمز گفت که با وجود شما نمیشود ادامه داد و من هم این روزنامه را ترک کردم و کلا بعد از آن روزنامهنگاری را کنار گذاشتم و همهجانبه به این نتیجه رسیدم که روزنامهنگاری و روزنامهنگار حامی ندارد.
بعد از آن هم که تاکنون مدیریت دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران را برعهده دارید. به عنوان پرسش پایانی بفرمایید که آیا اکنون که سالهاست از عرصه مطبوعات دور شدهاید، دلتان تنگ میشود؟
بله، از عرصه روزنامهنگاری خارج شدم و به پژوهش و مطالعات تاریخی میپردازم. حتما دلم تنگ میشود. روزنامهنگاری یک پایه و رکنش ارتباط با مردم است. روزنامهنگاران از دل مردم حرف میزنند و مردم هم به آنها اعتماد میکنند. یک روزنامهنگار زمانی میتواند مستقل باشد که گرایش حزبی نداشته باشد و به روابط عمومی احزاب تبدیل نشود. مطمئن باشید اگر مخاطب کیهان هوایی گرایش حزبی در من سلیمینمین میدید، اعتماد نمیکرد و اخبار در اختیار ما قرار نمیداد. روزنامهنگار باید خطر کند، باید حرف حق را بزند. من میرسلیم را از اول صالح نمیدانستم و همین الان هم صالح نمیدانم و تردید نکنید اگر در نهایت معاون فاسدش را برکنار نمیکرد، مستنداتم را علیهاش منتشر میکردم؛ با علم به اینکه میدانستم اگر چنین کنم ممکن است برایم هزینه داشته باشد. این رسالت روزنامهنگار است که از حقیقت سخن بگوید. حالا شاید گفته شود، شغل پرمخاطرهای است؛ بله من هم قبول دارم که شغل سخت و پرمخاطرهای است اما هر شغلی مشخصات خودش را دارد و اگر کسی میخواهد بگوید من یک روزنامهنگارم باید شرایطش را بپذیرد و پای عقیدهاش و حقیقت موجود بایستد.