مرد تحصیلکرده بخاطر یک دوست زندگی اش را فروخت و آواره پارک شد / دوست صمیمی به خارج کشور فرار کرد
رکنا: تشریح «اعتماد» در خصوص این گزارش که توسط یکی از شهروندان به روزنامه اطلاع داده شد: «یک خانواده سه نفره در خیابان «...» در پارک «...» نزدیک 10 روز است که زیر یک آلاچیق زندگی میکنند.»
ساعت از ۷ بعدازظهر گذشته بود که با اطلاع این شهروند به آدرس موردنظر رفتم. پارک کوچکی است که مانند یک میدان به دور خیابان واقع شده. اکثر ساختمانها دور این میدان کوچک قرار گرفتهاند که مشرف به پارک نیز هستند.
میتوان گفت؛ این خانواده در دل این پارک که جزو مناطق خوب تهران نیز محسوب میشود، زیر تنها آلاچیق کوچک همانجا حضور دارند و روز را شب و شب را به صبح میرسانند. مردی که ماجرا را اطلاع داد در کنار پارک با تیشرت سفید و یک شلوار جین به رنگ توسی تیره در حال قدم زدن بود. وقتی چشمش به من افتاد با اینکه تا به حال مرا ندیده بود جلو آمد و سلام کرد.
سریع بدون هیچ کلمه اضافی با اشاره انگشت سبابه دست راستش، آلاچیقی را نشان داد که مرد داخل آن بود و توضیح داد: «مرد خانواده آنجاست.» بعد مسیر دستش را تغییر داد و به همسر آن مرد که کمی دورتر از آلاچیق ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «خانمی که مانتو روشن دارد را میبینید، او هم همسرش است. یک پسر هم دارند که تا همین چند دقیقه پیش اینجا بود، اما الان نیست.
همین دور و اطراف است، برمیگردد. هفت هشت، ده روزی میشود که داخل این پارک هستند. صبحها که سر کار میروم و عصر برمیگردم همینجا هستند. یکبار به آنها گفتم؛ برای استحمام یا دستشویی اگر خواستید خانه من هست و خانواده ما برای آمدن شما مشکلی ندارند، اما تشکر کردند و گفتند؛ برای دستشویی به مسجد میروند. شما حساب کنید تو این 10روز این خانواده نیاز به استحمام نداشته! حتی گاز پیکنیک هم برای تهیه غذا ندارند. آقا فرهاد باغبان این پارک است اگر میخواهید بیشتر بدانید او در جریان است.»
باغبان پارک نیز در ادامه توضیحات مردی که از احوالات این خانواده خبر داده بود، گفت: «دقیقا نمیدانم از چه روزی اینجا هستند. ولی 10 روزی میشود که به داخل پارک آمدند. مرد خانواده میگوید ضامن کسی شده و او هم به خارج از کشور فرار کرده است. حالا این بنده خدا هم مجبور شده به خاطر اینکه کارش به زندان نکشد تمام خانه و زندگیشان را بفروشد و حالا هم که میبینید زیر آلاچیق پارک چند روز است زندگی میکنند. آنها میگویند؛ همین نزدیکیها کار اداری دارند، برای همین داخل این پارک مستقر شدند. این خانواده هیچ وسیلهای نداشتند.
امضا کردن چک کلاهبردار
زیراندازی هم که در آلاچیق انداختهاند به همراه فلاکس چایی و قند را یک خانم مسن به آنها داد. خورد و خوراکشان هم من میدهم. برخی اهالی هم کمک میکنند.
خودشان پولی ندارند که بخواهند غذا تهیه کنند. دو تا پتو هم من بهشان دادم برای خواب. بهتان که گفتم همین وسیلههای بیارزش را هم اهالی به آنها کمک کردند، اما امنیت نیست و میترسند برای همین شبها مرد به همراه پسرش نوبتی بیدار میمانند تا بتوانند بخوابند. در کوچه کناری هم یک ساختمان در حال ساخت وجود دارد که کارگر آنجا دو، سه شب این خانواده را در آن ساختمان پناه داد، اما صاحبکارش فهمید و آنها را بیرون انداخت.»
نزدیک آلاچیق رفتم. زیر آلاچیق مردی حدودا ۶۰ ساله نشسته بود. ریشهایش به رنگ قهوهای بود و در چهرهاش خودنمایی میکرد. پیراهن چهارخانه و شلواری مشکی به تن داشت. تسبیحی به دستش بود و دوتا دوتا با انگشتان دستش داشت دانههای تسبیح را جلو میبرد. چشمش به من افتاد از او پرسیدم اهالی گفتند که شما مدتی زیر این آلاچیق زندگی میکنید علتش را میتوانم بپرسم؟
وقتی این سوال را پرسیدم از جایش بلند شد و گفت: « بله، من خودم آدم تحصیلکردهای هستم. یکی از دوستانم پول نیاز داشت و از من خواست ضامنش شوم. من هم زیر چکهایش را امضا کردم بعد از مدتی متوجه شدم به یکی از کشورهای اروپایی فرار کرده. من ماندم و مبلغ زیادی که بابتش چک امضا کرده بودم. مجبور شدم خانه و اسباب اثاثیهام را بفروشم تا به زندان نروم. باورتان میشود فردی که فرار کرد و من ضامنش بودم از دوستان صمیمی من بود. 5 سال تمام در خانه ما رفت و آمد داشت.»
همزمان که او صحبت میکرد حواسم نیز به همسر او که چند قدم دورتر با مانتوی توسی روشن کنار وسایل ورزشی پارک مشغول صحبت کردن با خانومهای دیگر بود، میرفت. مرد در حال صحبت کردن بود که خانوم او متوجه شد چند دقیقهای است که همسرش دارد با من صحبت میکند کم کم جلو آمد و صحبتهای همسرش را با این پرسش که چیزی شده است، قطع کرد و گفت: «سلام. ببخشید من ظاهرم آشفته است.»
همسرش ماجرا را برای او تعریف کرد و او هم صحبتهای همسرش را تایید کرد و بیتمایل به صحبت در ادامه گفت: «منتظر هستیم ببینیم شاید کارمان درست شد.»
چند قدم عقبتر رفت و با خانومی دیگر مشغول سلام علیک شد. گویا اکثر اهالی محل این خانواده را میشناختند و به آنها کمک میکردند. در همین حین یک خانوم جوانی که کوله کوچکی در دستانش بود از راه رسید و به آنها گفت: «دیدم دیشب صحبت غذای مورد علاقهتان شد برایتان درست کردم و آوردم.»
مرد و همسرش از او تشکر کردند و زن رو به من گفت: «مردم به ما لطف دارند.» آنها تمایل نداشتند که بیشتر از این کلمهای بگویند و مرتب هم سرشان را میچرخاندند و اطراف پارک را نگاه میکردند.
ناگهان مرد نگاهش به پسر جوانی که تیشرت سرمهای رنگی همراه با شلوار جین به همان رنگ پوشیده بود، افتاد و گفت: «پسرم است. 25 سال دارد. به او بگویید شاید خواست و بیشتر ماجرا را برایتان توضیح داد.»
پسر جلو آمد و سلام کرد تا خواستم از او سوال بپرسم پدرش نگذاشت و سریع من را به پسرش معرفی کرد و پسرش فقط نگاه کرد. مرد خانواده قصد نداشت کلامی اضافهتر از این صحبتها بگوید. زن هم که مانند لحظه ورودم به پارک مشغول صحبت با خانومهای دیگر شده بود. بیشتر از این نمیخواستم خاطرشان را مکدر کنم برای همین کلمه خداحافظی را به زبان آوردم که مرد نیز با دستش اشاره به آلاچیق کرد و گفت: «حداقل بفرمایید چایی در خدمتتان باشیم.»
دیدگاه تان را بنویسید