پایان اتوپیای سرمایهداری لیبرال
در حال حاضر فوکویاما، جنبشهای هویتگرا را تهدیدی برای نظام لیبرال دموکراسی جهان میداد و افزون بر این، او سمت و سوی تاریخ را کمی به سمت ملیگرایی و نوعی روند متمایل به سمت سوسیالیسم در نظر میگیرد
طی دو دهه گذشته، نظریه پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما، مد جدید بازار روشنفکران درباره فلسفه تاریخ و پویاشناسی سیستمهای اقتصادی-سیاسی بود. اگرچه در کنار او، مُدهای دیگری مانند ساموئل هانتینگتون، یورگن هابرماس و اندیشمندان دیگری هم محل رجوع روشنفکران قرار میگرفتند. امروزه به نظر میرسد که فوکویاما درباره پایان تاریخ تجدیدنظر کرده است و در این نوشتار، نگاهی به این تجدیدنظر و معنای آن خواهد شد.
پایان تاریخ
در دهه پایانی سده بیستم میلادی، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، تحولاتی شگرف در جهان پدید آورد. دهه آغازین سده بیستویکم نیز دگرگونیهایی مهم در پی داشت اما پایان آرمان جامعه کمونیستی مارکس، از جهت ترویج پنداره پایان تاریخ گرایش به اندیشههای رقیب سیستم سرمایهداری، اهمیت بیشتری دارد.
فرانسیس فوکویاما این فروپاشی را به مثابه پایان حرکت تاریخ به سمت نظامهای غیرسرمایهداری تفسیر کرد که برداشت عمومی از آن، پایان تاریخ در سرمایهداری لیبرال دموکرات مدل آمریکایی بود. با اینکه اعتقادی به تئوری توطئه ندارم اما متونی مانند پایان تاریخ فوکویاما یا ستیز تمدنهای هانتینگتون، بیشتر حالتی از یک سیگنال دارند تا تحلیل، چون تئوریهای قانونمندی تحولات تاریخی یا آخرالزمانی، روی منطق علمی بنا نشدهاند و بیشتر پیامی به سیاستمداران ارسال میکنند در نتیجه بیشتر چنین تئوریهایی کارکردی در حد توصیههای راهبردی غیرمستقیم برای سیاستمداران قدرتمند دارند که برای جلوگیری از استقرار یک تعادل باید دست به چه کاری بزنند یا برای تحریک گروهی دیگر (گروه هدف) برای گرفتاری در یک حالت خاص، پیامی خاص مخابره میکنند. حتی مارکس هم با نوشتن کتاب سرمایه و در نهایت توصیف آرمانشهر کمونیستی خود (بدون اینکه مزدور سازمانی خاص باشد) به دنبال گسیل سیگنالهایی برای تحریک کارگران برای شورش بود اما پیام او در بحبوحه بحران بزرگ دیده شد و مدلهای تامین اجتماعی و پذیرش سندیکاهای کارگری در سیستمهای سرمایهداری پیاده شدند. از این روی، سیگنال توصیف کردن یک تئوری یا یک متن به معنای مزدوری نویسنده نیست، بلکه ارزشهای پنهانی ذهن تحلیلگر او را برجسته میکند که روی نوع مطالعهای این چنینی و غیرعلمی از نظر متد علوم اجتماعی، اثرگذارند.
اصطلاح دیگری که بعدها فوکویوما به کار برد حرکت جهان به سمت نوعی مدل «دانمارکی» از سیستم اقتصادی-سیاسی بود که در عمل با تعبیر سرمایهداری لیبرال دموکرات نظریه پایان تاریخش، فاصله یافته بود. هرچند فوکویاما در مصاحبهای با شبکه بیبیسی اعلام کرد که هیچوقت آمریکا را الگوی کشورهای جهان معرفی نکرده بود و در اصطلاح «پایان تاریخ» بیشتر به اتحادیه اروپا اشاره داشت که توانسته بودند در حل اختلاف بین کشورها، استفاده از قانون را جایگزین سیاستبازی بازیگران قدرتمند کنند.
بر اساس پیشبینی فوکویاما باید چین امروزی ساختاری نزدیک به آمریکا پیدا میکرد در حالی که نظمی اجتماعی و الگوی اقتصاد-سیاسی متفاوتی را نشان میدهد که خود فوکویاما هم در مقابل آن میگوید شاید بتوان عملکرد دولتها را با معیاری به غیر از دموکراسی هم سنجید اما بر این باور است که در ادامه این روند و افزایش ثروت افراد در کشوری مانند چین، مساله فردگرایی در این کشور نیز پررنگ خواهد شد. در حال حاضر نیز فوکویاما، جنبشهای هویتگرا را تهدیدی برای نظام لیبرال دموکراسی جهان میداند. افزون بر این، فوکویاما سیاست هویتی اردوی راستگرایان (همچون ترامپ یا برگزیت) را نیرومندتر از سیاست هویتی جریان چپگرا ارزیابی میکند و سمت و سوی تاریخ را کمی به سمت ملیگرایی و نوعی روند متمایل به سمت سوسیالیسم نیز
در نظر میگیرد.
جذابیت و رواج دیدگاههای پایانتاریخی و آرمانشهری از قبیل فوکویاما یا مارکس که با روشهای علوم اجتماعی همخوانی ندارند و در حد کلیگوییهای جذاب یا سیگنالهای سیاسی هدفمند، یا حتی سرچشمههای اثر اودیپوس در سیاستهای بینالمللی (مانند پایان تاریخ) قرار میگیرند در نارضایتی مداوم از نظمهای اجتماعی در جهان ریشه دارند و گذر زمان است که ارزش ناچیز چنین دیدگاههای آرمانشهری را مشخص میسازد؛ از جمله عدم تحقق پیشبینی اقوام مایا و اینکا از پایان جهان در سال 2012 در برخورد نیبیرو با آن که حتی علمگرایان ارتدوکس را نیز به این موضوع حساس کرده بود. در مقابل رویکرد آرمانشهری، رویکرد سیستمهای یادگیرنده پویا، ارزش علمی بالاتری دارد چون پویاشناسی سیستمهای اجتماعی را بر اساس نیروهای درگیر در نظم اجتماعی شناسایی میکند و روی قیاسهای معالفارق و یکسانانگاری ساختار-محتوای نظامهای اقتصادی-سیاسی کشورهای مختلف استوار نیست.
اینکه فوکویاما تعریف سیستمهای اقتصادی-سیاسی را روی یک یا دو پایه استوار میکند، نوعی مغالطه «کنه وجه» است یعنی ویژگی یا مشخصه یک صفت از یک پدیده، به عنوان ذات و کنه آن پدیده معرفی میشود و خطای اصلی آن است که صفت که وجهی از وجوه آن پدیده است، به جای ذات و کنه آن در نظر گرفته میشود. اگرچه تحویل یا سادهسازی در تحلیل یک امر رایج و پذیرفتهشده علمی است اما در این گونه سادهسازیها گاهی پسآیند یک پدیده، معلول آن پدیده یا حتی کنه آن پدیده معرفی میشود.
برای نمونه، آیا دموکراسی فقط به معنای مشارکت انتخاباتی یا درخواست پاسخگویی از دولت است؟ آیا سرمایهداری لیبرال فقط روی منطق سرمایه و دموکراسی استوار است؟ آیا اعتراضهایی مانند بهار عربی فقط به طبقه متوسط کشورهای درگیر مربوط بود؟ و پرسش اساسی آنکه آیا ساختارهای مشابه در جوامع متفاوت، کارکرد و محتوای یکسان دارند؟ هر چقدر که مارکس توانسته بود در ماتریالیسم تاریخی خود، ولو به گونهای ابطالشده و غیرعلمی، منطق حرکت جوهری سیستمهای اقتصادی-سیاسی را نشان دهد اما تحلیل فوکویاما به گونهای است که گویا زایش یک سیستم اقتصادی-سیاسی بدون ارتباط با گذشته آن صورت میپذیرد و یک الگوی ایستای مقایسهای از تعادلهای متناوب ارائه میدهد در حالی که منطق اصلاح-انطباق در سیستمهای اقتصادی-سیاسی که یادگیری و درهمتنیدگی حلقههای بازخور منفی و مثبت، اجزای همیشگی آن هستند، در تحلیل فوکویاما به چشم نمیخورد یا دست کم، پرمایه نیست.
پایان تاریخ فوکویاما به همان اندازه پایان تاریخ مارکس، آرمانشهرگونه، تخیلی، غیرعلمی و تا حد زیادی شورانگیز بود و به همین خاطر، تحولات واقعی جهان در قالب جنگهای افغانستان، عراق، سوریه، یمن و دیگر نقاط جهان، روی آن خط بطلان کشید.
هندسه نااقلیدسی
نظمهای اجتماعی
به تعبیر مولانا اگر شیشه کبودی جلوی چشممان بگیریم آنگاه دنیا را کبود خواهیم دید؛ انگاره پایان تاریخ مبتنی بر یک شیشه تعادلی از جهان بود، یعنی در نهایت نظم اجتماع جهانی باید در سرمایهداری لیبرال تثبیت میشد. اما اگر دنیا را بر اساس پیچیدگیها و بههمتنیدگیهای حلقههای بازخور مثبت (تعادلگریز) و حلقههای بازخور منفی (تعادلگرا) در نظر بگیریم، آنگاه این تعادلهای مقطعی مانند نظام فئودالیسم، شیوه تولید آسیایی، قالبهای مختلف سرمایهداری و هر سیستم دیگری، تصویری آنی از یک سیستم پویا ارائه میدهند که چیزی از جنس حرکت جوهری مورد اشاره ملاصدرا پویش درونی آن را هدایت میکند. این تصاویر یا تعادلهای مقطعی گذرا، فواصل تغییر اجتماعی حداقلی را به تصویر میکشند که بسته به نوع بازخوردها در یک سیستم و کارایی سیستم اصلاح و انطباق آن میتواند کوتاه یا بلند باشد یا حتی در یک جامعه خاص، چندین قرن به طول
بیانجامد.
زمانی تصور میشد که افزایش درجه انحصار در بیشتر رشتهفعالیتهای اقتصادی موجب خواهد شد تا گروههای مصرفکننده در موضع ضعف قرار گیرند اما مطالعه کنت گالبرایت درباره پویاشناسی تغییرات قدرت چانهزنی گروههای مصرفکننده و تولیدکننده و توسعه اصطلاح «قدرت هم سنگ» توسط او نشان داد که اتکای صرف تحلیل به استقرای خام از روندها و انتظار سکون سایر پدیدهها در صورت تحول یک پدیده مورد مطالعه، روشی نیست که بتوان بر اساس آن، تحلیلی مناسب از روندها و پدیدهها ارائه کرد.
از پیش از هزاره سوم، انقلاب اطلاعات و فناوری ارتباطات، هندسه جهان را تغییر داده و مفاهیم فضای مکان و فضای جریان را دگرگون کرده است. کارخانههای بزرگ با سیستم تولید متمرکز و مجتمع و سازماندهی تیلوری که مشخصههای اصلی شیوه تولید فوردیسم به شمار میرفتند جای خود را به سیستم بههنگام و منعطف با واحدهای پراکنده در سطح جهان دادهاند؛ در یک گوشه از جهان، مغزافزارها طراحی محصول را انجام میدهند و قطعات مختلف آن در گوشههای دیگر ساخته و حتی قسمتهایی از کل بدنه در داخل برخی از فرودگاه-هابها (مانند اینچئون کره جنوبی) مونتاژ میشود. بنگاههای مجازی، پول مجازی، بازارهای مالی به همپیوسته و فضاهای جریانی که فقط در برخی از مکانها جریان دارند. این تصویر نه با پایان تاریخ مارکس، انطباق دارد نه به پایان تاریخ فوکویاما شبیه است چون نه سیستم کمونیستی در کار است نه این هندسه نااقلیدوسی تویوتایی، به معنای الگوی یکسان از سیستم اقتصادی-سیاسی در کشورهای پیونددهنده بخشهای مختلف تولید یک محصول به یکدیگر است! محصول الف در کشور س طراحی میشود اما ساخت آن در کشور ش صورت میپذیرد. قطعاتی از آن هم تولید کشور ص یا مواد خام وارداتی از کشور ض هستند. کشورهای دیگر بیرون از فضای جریان قرار گرفتهاند یعنی نه سرمایههای بینالمللی در آنها جریان دارد و نه در این زنجیره جهانی تولید نقشی ایفا میکنند؛ برخی کشورها هم صادرات جدیدی دارند که اغلب برای آنها سودی ندارد؛ نخبگان یا مغزافزارها. همه این تحولات به مدد تکنولوژیهای پیشرفته اطلاعات و ارتباطات میسر شدهاند اما یکی از مهم ترین پیامدهای خارجی منفی آنها گسترش نابرابری در سطح جهان بوده است. این نابرابری هم در میان کشورها افزایش یافته و هم در داخل کشورها و بین مناطق مختلف یک کشور شدت گرفته است. افزون بر این، افزایش سرعت انتقال اطلاعات و دریافت بازخورد از سیستمهای دیگر، گرایش به بازتعریفهای هویتی و گروههای هویتی خارج از محدوده سنتی چپ یا راست را تقویت کرده است.
انقلاب دانایی و عدالت اجتماعی
اقتصاد جهانی امروزی را میتوان اقتصادی مبتنی بر دانایی تعریف کرد؛ اقتصاد دانایی که دانایی در آن، منبع اصلی خلق ارزش است و دانش ضمنی نقش کلیدی ایفا میکند. افزایش اهمیت دانایی به طور همزمان، دو پیامد خارجی مثبت و منفی را ایجاد کرده است.
از یک طرف، سطحی کمنظیر از رفاه و امید به آینده برای بشر به وجود میآید چون دانایی در کمک به پزشکی، ابزارهای کمکی برای توانخواهان و احتمال دستیابی به فناوریهای بازیابی محیط زیست، سهم بالایی دارد اما از طرف دیگر، نابرابری در میان گروههای مختلف بهشدت بالا میرود؛ افزایش نابرابری به میزانی بیش از پیش به خاطر تفاوت در برخورداری از منافع دانایی و کالاشدن دانایی در عرصه جهانی است که هم به صورت انفرادی و هم به صورت منطقهای باعث میشود تا برخی مکانها از فضای جریان منابع به دور بمانند و ساکنان آنها نیز برخورداریهای حداقلی داشته باشند. این تفاوتها به معنای افزایش نارضایتی و فاصله بین باور ساکنان مناطق مختلف به تفاوت میان «آنچه هست» و «آنچه باید» است که حلقههای بازخور (تعادلگریز) نارضایتی عمومی و جنبشهای اجتماعی عدالتخواه را تقویت میکند که اساس جنبشهای اجتماعی برای دگرگونی ساختار نظمهای اجتماعی است. گرایشهای مبتنی بر بازتعریفهای هویتی و گروههای هویتی برونمرزی نیز مقوم این حلقههای بازخور خواهند بود.
کاستلز این نکته را مطرح میکند که کیستی و قصدمندی فرد یا گروهی که هویت جمعی را بر میسازد، در تعیین محتوای هویت و معنا برای کسانی که خود را با این هویت جمعی، یکسان میانگارند، نقش دارد و کسانی خود را در دایره این تعریف میدانند و کسانی خود را بیرون از آن میبینند. او بین سه صورت و منشا برساختن هویت، تمایز قائل میشود:
هویت مشروعیتبخش که توسط سازمانهای فرادست و برای گسترش سلطه بر کنشگران اجتماعی، ساخته میشود و محور اصلی نظریه اقتدار است.
هویت مقاومت که به دست افرادی ساخته میشود که سلطه فرادستان را فاقد ارزش دانسته و به سمت اصولی متفاوت یا متضاد با اصول تحت حمایت گروههای مراجع فرادست روی میآورند.
هویت برنامهدار نیز به معنای بازتعریف و برساخت هویت جدید بر اساس عناصر فرهنگی قابل دسترس و معطوف به تغییر ساخت اجتماعی است.
در حال حاضر، افزایش منابع تزریق اطلاعات و بازخوردگیری به واسطه گسترش فضای مجازی و تنوع رسانهها، موجب افزایش هویت مقاومت شده و در طرف مقابل، گروههای مرجع وابسته به فرادستان برای تکثیر هویت مشروعیتبخش تلاش میکنند. هویتهای مقاومت در تلاشند تا هویتهای برنامهدار و برنامهریزی شوند؛ نتایج نسبتا دور از انتظار انتخابات در کشورهایی مانند اسپانیا و یونان (صعود چپها)، خروج انگلستان از اتحادیه اروپا، گرایش به سیاستمداران ضدمهاجرت در برخی از کشورهای اروپایی، ظهور پدیده ترامپ و مواردی از این دست، نمونههایی منفی یا مثبت از این هویتهای برنامهدار هستند. اعتراضات جنبش 99 درصد نیز نمونه مهم دیگری به شمار میرود. این جریانها با جریانهای مقابل ترکیبی ناخطی از تحول تاریخی را شکل میدهند که همین قالبهای گوناگون و متفاوت از سیستمهای اقتصادی-سیاسی نزدیک به سرمایهداری یا سوسیالیسم بازار، یا سیستمهای دیگر را نیز دگرگون خواهند کرد و این دگردیسی، قانون اصلی حاکم بر تاریخ است که به صورت حرکت جوهری جریان دارد.
جهان به کجا میرود؟
بخش قابل توجهی از مطالعه مربوط به چالش های هویتی در جهان معاصر، روی مسائل جهانیشدن و ورود به عصر اطلاعات، تمرکز کردهاند. مهاجرت، بازتعریف هویت بر اساس معیارهای جهانی، عضویت در گروه های فراملی و بینالمللی مانند محافظان محیط زیست و تحرک اجتماعی جهانی، از مهم ترین موضوعاتی هستند که مورد مطالعه قرار گرفتهاند. جنبشها و کنشهای مبتنی بر بازتعریف هویت و پویاشناسی تحول سیستمهای اقتصادی-سیاسی در یک نقطه متوقف نمیشود و نمیتوان برای آینده، پیشگویی کرد. البته امکان پیشگویی سناریوهای مختلف آینده وجود دارد و مهم ترین مزیت آن نیز آمادگی برای احتمالات مختلف در آینده یا انتخاب سناریوهای بهینه در مقایسه با سایر سناریوهاست اما عدم قطعیت ذاتی سیستمهای اجتماعی، مانعی بزرگ برای دستیابی به الگویی خطی و ثابت برای تحولات نظمهای اجتماعی یا حتی پیشگویی واگرایی یا همگرایی در نظمهای اجتماعی است. نظم اجتماعی حاکم بر جهان نیز نظمی به شدت متفاوت با سیستم لیبرال دموکراسی است که عمدتا بر اساس کاربرد منطق قدرت و نابرابریهای شدید منطقهای استوار است و هر کشور تلاش میکند که یا به تنهایی یا با عضویت در پیمانها قدرت خود را افزایش دهد. بدین سان، شاید بهتر باشد که به جای تمرکز روی «پایان تاریخ»ها تمرکز اندیشمندان روی پویاشناسی تحولات نظمهای اجتماعی و نیروهای موثر روی این پویشها باشد که الگویی تعادلمحور ندارند بلکه منطق بینظمی و آشوبناکی بر آنها سوار است و تاریخ را بر اساس درهمتنیدگیهای حلقههای بازخوری که بازیگران (سازمانهای) مختلف طراحی میکنند
به پیش میراند.
دیدگاه تان را بنویسید