روایت دختری رزمنده از خدمت در پشت جبهه و رسیدگی به مجروحان عراقی
فاطمه برای اولین بار و دور از چشم خانواده برای رفتن به سفری دور و دراز راهی میشود، تنها دلیل قانع کنندهای که برای خانواده مییابد همراهی یک هم مدرسهای است که نه تنها با او به اهواز نمیآید، بلکه عاملی است برای برملا شدن راز فاطمه.
به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، فضای خانهاش پر از نور و مملو از گلهای سبز رنگ شمعدانی است که گل برگهای سفید و سرخ آنها، زیبایی خاصی به خانهاش بخشیده، تنها همین روحیه لطیف، مهربانی و لطف است که میتواند از او یک پرستار صبور برای روزهای سخت جنگ، خون و خمپاره بسازد.
فاطمه حسنی که متولد ششم دی ماه در خفقان سال دوم دهه 40 در کرمان است، با روحی سلحشور و دلی دریایی توانسته در بزنگاهی که حضور او نیاز یک کشور بوده است به خوبی موقعیتشناس باشد و وظیفه خود را انجام دهد تا این بار، نام زنان سلحشور، دلیر و با عاطفه ایران اسلامیمان در کنار نامآوران و دلیرمردان سرزمینمان بدرخشد و به همگان ثابت کند این تنها پسران نوجوان نبودند که برای دفاع از دین، ناموس و وطن حاضر شدند در شناسنامه خود دست ببرند و بزرگ مردی خود را ثابت کنند، بلکه دختران و زنان سلحشور این مرز و بوم هم میتوانند برای دفاع از اعتقادات خود، از رفاه و آسایش خود دست بکشند، آنها پا به پای مردان در زیر آتش توپ و تفنگ و گلوله، روح بلند خود را اثبات کنند.
فاطمه حسنی که امروز در قامت یک مادر با تجربه و یک همسر صبور و فداکار با ما به گفتوگو نشسته روزگاری در قامت یک دختر 18 ساله باآمال و آرزوهایی بسیار راهی جبهههای نبرد میشود. در ادامه گفتوگوی ما با او را میخوانید.
فارس: چگونه پرستار جبهه شدید و چرا این تصمیم را گرفتید؟
از اول دبیرستان وارد آموزشگاه بهیاری شدم و تقریبا سال سوم دبیرستان بود که از ما خواستند کسانی که تمایل دارند به صورت داوطلبانه در جبهههای حق علیه باطل، به امدادگری بپردازند، نامنویسی کنند، من و دوستانم 6 نفر بودیم که از یک کلاس 24 نفره ثبت نام کردیم و پذیرفته شدیم، من در آن سالها 18 ساله بودم که این موضوع رخ داد، مربوط به ایام امتحانات ما در آموزشگاه بود و روزی که این مسئله اعلام شد من بسیار دوست داشتم به جبهه بروم به همین دلیل ثبت نام کردم.
فارس: آن موقع چه سالی بود؟
آن موقع اردیبهشت سال 1361 بود که من راهی اهواز شدم، جنگ در سال 59 آغاز شده بود و حدود دو سالی از آغاز جنگ تحمیلی میگذشت که برای عملیات سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر ما به صورت نیروی امدادگر از آموزشگاه پرستاری رازی به اهواز اعزام شدیم.
فارس: گفتید به عنوان نیروی امدادگر به جبهه اعزام شدید، شما دقیقا چه کاری انجام میدادید؟
از طرف ستاد کل استان که مسؤولیت آن به عهده حاج قاسم سلیمانی بود اعلام کرده بودند که اگر از آموزشگاه پرستار یا امدادگری برای کمک به جبهه وجود دارد، آن را انتخاب کنند تا برای کمکرسانی به جبهه اعزام شوند، چراکه 10 اردیبهشت عملیات بود و من هم اسم نوشتم و انتخاب شدم.
فارس: آن موقع ساکن کرمان بودید؟
بله.
فارس: زمانی که شما تصمیم گرفتید به اهواز بروید، خانواده با این مسئله مشکلی نداشتند؟ اصلا آن زمان ازدواج کرده بودید؟
من آن موقع مجرد بودم و زمانی که با آموزشگاه برای اعزام هماهنگ شده بود، با خود میگفتم حال چگونه خانواده را راضی کنم، چراکه من تنها دختر خانواده بودم و یک برادر کوچکتر از خودم داشتم، یکی از دوستانم به نام صدیقه در همسایگی ما زندگی میکرد و من به مادرم گفتم قرار است با صدیقه با هم به جبهه برویم، آن زمان هم تلفنی برای برقراری ارتباط وجود نداشت و پرس و جو کردن هم، زمان بسیاری میبرد، برای همین خانواده پیگیر این ماجرا نبودند و زمانی که اعزام شدم مادرم متوجه شده بود که صدیقه در کرمان است و این تنها من هستم که به اهواز رفتهام.
فارس: خانواده بعد از این مسئله به شما خرده نگرفتند؟
نه، آن زمان وسیله ارتباطی به جز نامه نبود و زمانی هم که به کرمان برگشتم اصلا صحبتی به میان نیامد.
فارس: چگونه به اهواز رفتید؟
وقتی از آموزشگاه سوار اتوبوس شدیم، با برادران پاسدار و حاج قاسم سلیمانی راهی جبهه شدیم، ما عقب اتوبوس بودیم و برادران پاسدار در قسمت جلو اتوبوس مستقر بودند و برای اجرای عملیات آماده میشدند.
8 اردیبهشت که از کرمان حرکت کردیم، 9 اردیبهشت به هلال احمر اهواز رسیدیم و یک روز آنجا بودیم، همان شب مارش حمله زده شد، ما کار خود را با دوختن کیسه شن برای آتل بندی دست و پای جانبازان آغاز کردیم، چراکه در آن شب مصدومان و جانبازان بسیاری را برای مداوا به هلال احمر میآوردند، گروه ما به بیمارستان اعزام شد و بعد از تقسیمبندی، در بخشهای امدادگری، عکسبرداری و رادیولوژی و اتاق عمل به بیمارستان گلستان منتقل شدیم.
شب را در اورژانس بیمارستان اهواز ساکن شدیم و همان شبی که حمله بود، تعداد زیادی از مجروحان را وارد بیمارستان میکردند حمله بسیار خطرناکی انجام شده بود، رزمندگان بسیاری برای مداوا به بیمارستان منتقل میشدند و تعداد بسیاری از آنها نیز به شهادت رسیدند.
فارس: کار شما در جبهه دقیقا چه بود؟
رسیدگی به امور جانبازان و شهدا، تزریق دارو و آمپول بخشی تز وظایف ما بود، باید لباس آنها را با قیچی از تنشان جدا میکردیم، وصیت نامهها، قرآن و وسایلشان را از لباسشان بیرون می آوردیم یا رزمندگانی که جراحت بسیاری داشتند و اتاق عملی برای جراحی وجود نداشت، به عنوان مثال چشم آنها از حدقه بیرون زده بود یا یکی از اعضای بدن آنها دچار جراحت شده بود، ما باید تا رسیدن به اتاق عمل دست خود را روی محل جراحت قرار میدادیم، اما به دلیل نبود اتاق عمل یا پرسنل، این جانبازان زیر دستان ما جان میسپردند و قبل از رسیدن به اتاق عمل به شهادت میرسیدند.
ما حتی دستان و لباس هایمان به خون شهدا متبرک شده بود و تا رسیدن به کرمان کل خونی که به تن، لباس و انگشتانمان چسبیده بود همراه ما بود.
آن شب در اورژانس بیمارستان بدون وقفه شهدا، پاسداران و رزمندگان مجروح را به بیمارستان منتقل میکردند و آن اولین شبی بود که من تا صبح بیدار مانده بودم، صبح که دکتر آمده بود من او را میدیدم و متوجه تکان خوردن لبهایش بودم، اما متوجه نمیشدم چه میگوید.
صبح روز بعد وارد بخش جراحی شدم و چند روزی آنجا ماندم بعد از شهادت شهدا، سالن های بیمارستان پر از مجروح جنگی و شهید بود و یکی از شهدایی که نظر من را به خود جلب کرد سربازی به نام محمد کیخا و اهل زابل یا سیستان و بلوچستان بود، البته این اطلاعات بعد از شهادتش مشخص شد، گلوله خمپاره به او اصابت کرده بود در بیمارستان صحرایی او را جراحی کرده بودند، اما شکمش باز بود رودههایش سیاه شده و عفونت کرده بود و از داخل شکمش آب میریخت، حتی قویترین آمپولهای مسکن هم درد او را دوا نمیکرد و تا صبح به خود میپیچید، وقتی شهید شد، حتی ثانیه به ثانیه که داخل اتاقش میشدیم باید لباس خود را تعویض میکردیم که مبادا سایر بیماران دچار عفونت شوند.
بعد از سه روز که با درد شدیدی به شهادت رسیده بود، جویای حالش شدیم متوجه شدیم از بیم اینکه دارای بیماری سخت و مسری همچون وبا بوده باشد، پیکر او را در چندین نایلون پیچیدهاند و از طرف بیمارستان خاکسپاری شده است.
بعد از این مسئله ما تاسوم خرداد در اهواز بودیم وسپس که به کرمان بازگشتم، در طول این 37 سال همیشه به این فکر بودم که آیا خانواده این شهید اطلاعاتی از او دارند؟ اصلا پیکر شهید به خانواده اش تحویل داده شده یا خیر؟ تا اینکه فراخوانی در خصوص ارسال خاطرات جنگ به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس داده شد و من هم نامهای نوشتم و فقط متوجه شدم خانواده او نیز در کرمان هستند، اما نمیدانم نشانی از شهید دارند یا خیر؟، اما میخواهم شمارهای از این خانواده شهید به دست من برسد که با خانوادهاش صحبت کنم و ببینم آیا از شهیدشان نشانی پیدا کردهاند یا خیر؟
البته به جز آن شهید، شهید محسن جواهریان از اصفهان در آن بیمارستان بود و شهدای بسیاری در آن بیمارستان بودند و چون لحظات آخر عمر برخی از شهدا بود، ما پرسنل بیمارستانی بسیاری برای رسیدگی به شهدا نداشتیم، برخی از آنها تنها جان میسپردند،حاج قاسم سلیمانی با داد و فریاد میگفتند اینها شهید هستند، 2 هزار نفر باید زیر پیکر آنها را بگیرند، اما شما میگذارید در آخرین لحظات به تنهایی شهید شوند؟
فارس: چرا تا این حدود به پیدا کردن خانواده شهید کیخا اصرار دارید؟
ارتباط من با این شهید به گونهای بود که در این37 سال که من به یاد او بودم گویی برایش خواهری میکردم و اینگونه بود که یک روز ناگهان به فکر شهید جواهریان که نوجوانی 16 ساله بود، افتادم، با خود گفتم «در انتها مشخص نشد عاقبت این رزمنده مجروح چه شد؟»، چراکه در آن زمان هنوز به شهادت نرسیده بود و قصد داشت با همان حالش که بسیار هم زخمی بود و جراحت داشت به جبهه برگردد، در این لحظه ناگهان در یک فیلم تلویزیونی نام شهید محسن جواهریان را بردند و گفتند او در قطعه 10 مزار شهدا در اصفهان به خاک سپرده شده است آنجا بود که دیدم شهدا نظر دارند با خودم میگفتم اینها همچون برادر خودم هستند و معلوم نیست خانواده از آنها اطلاعی دارند یا خیر؟
فارس: چه مدت شما در اهواز مشغول خدمترسانی به رزمندگان بودید؟
از هشتم اردیبهشت سال 1361 تا سوم خرداد ماه همان سال من در جبهه بودم که در مجموع حدود 26 روز میشود و تنها در عملیات بیتالمقدس و آزادسازیخرمشهر، در جبهه بودم و همین مقدار هم برای خانواده من بسیار زیاد بود، چراکه من کسی بودم که تا آن زمان حتی یک شب از خانواده جدا نبودم.
فارس: چرا بعد از این عملیات دوباره به جبهه نرفتید؟
من بعد از این عملیات و بازگشت به کرمان ازدواج کردم، یکی از برادران همسرم پستچی بود و نامه میآورد، مادرم به دلیل اینکه بیسواد بود از من میخواست نامهها را بخوانم در همین ارتباطات، من را برای همسرم در نظر گرفتند.
با رفت و آمد خانوادهها و خواستگاری، در سوم شهریور سال 61 ازدواج کردم، با ازدواج با یک پاسدار که بیشتر وقتها در ماموریت بود، امور خانه و خانهداری و تربیت فرزندان، دیگر نتوانستم به جبهه بروم و در پشت جبهه مشغول خدمت شدم.
فارس: در حال حاضر چند فرزند دارید؟
من سه پسر دارم که هر سه به دلیل توسل من به شهدا و عنایت پرودگار متعال موفق هستند، با این دستانی که به خون شهدا متبرک شده است، شهدا را قسم میدادم، عاقبت بخیری خود و فرزندانم را میخواستم و به لطف خدا اکنون آنها ایمان، تحصیلات و اعتقادات خوبی دارند.
فارس: شما اثر خدمت کردن برای شهدا را در زندگی خود دیدهاید؟
بله کاملا، همان شهدا بودند که زندگی ما را مورد عنایت قرار دادند تا در بهشتی که متعلق به علی بن موسی الرضا(ع) است و در مشهدالرضا ساکن شدیم.
فارس: از چه سالی به مشهد آمدید و چرا مشهد را انتخاب کردید؟
ما از سال 1390 به مشهد آمدیم زمانی که بچهها کوچک بودند، ما برای آمدن به مشهد استخاره کردیم، اما خوب نیامد و درست یک ماه بعد از بازنشستگی همسرم از سپاه، ما موفق شدیم برای ادامه زندگی به مشهد بیاییم.
فارس: از خاطرات جنگ برای فرزندان و همسرتان هم مسائلی را بازگو میکنید؟ آنها چه واکنشی دارند؟
همسرم خودش مرد جنگ بوده و بیش از دو سال در جبهه حضور داشته است، برای آموزشها هم همیشه در جبهه بود و من فرزندانم را بدون پدر بزرگ کردم و در آن شرایط، بزرگ کردن بچهها بدون پدر بسیار سخت بود خانوادهها در کنارمان بودند اما نمیتوانستیم همیشه از آنها درخواست کمک کنیم، با بچه کوچک باید برف پارو میکردم و در حالی که باردار بودم باید به تنهایی به منزل و بچهها رسیدگی میکردم.
فارس: مهم ترین خاطره شما از ایامی که در اهواز بودید و بسیار در شما اثر گذاشت، چیست؟
همان شبی که به اهواز رفتیم و در هلال احمر مشغول دوختن کیسه شن شدیم برایم بسیار جالب بود، آن شب درست زمانی که قصد داشتیم به استراحت بپردازیم دو آمبولانس پر از شهید در صحن هلال احمر ایستاده بودند، ما در مسیر و راهرو بیمارستان شاهد خونابههایی بودیم که از کف آمبولانس بر زمین میچکید.
یادم میآید لباس شهدا و رزمندگان مجروح را که میشستند از میان آنها اعضا و جوارح برخی از شهدا بیرون میزد، ناخن، انگشت قطع شده و تکههای گوشت تن آنها ناگهان در میان دستانشان پیدا میشد و صحنه دلخراشی را رقم میزد.
در اولین شبی که تا صبح بیدار ماندم علاوه بر رزمندگان ایرانی باید به عراقیها نیز رسیدگی میکردم، اما رزمندگان و مجروحان عراقی از نزدیک شدن ما به تخت آنها بسیار وحشت داشتند و میترسیدند که با تزریق دارویی اشتباه و به عمد، آنها را بکشیم، با این حال لحظه به لحظه آن ایام برای من خاطره است.
فارس: یعنی رزمندگان و مجروحان عراقی برای مدوا به بیمارستان ایران منتقل میشدند و شما به مداوای آنها میپرداختید؟
بله، مجروحان عراقی را به بیمارستان جندی شاپور و نیز تعداد معدودی از آنها را به بیمارستان گلستان منتقل میکردند و ما به رسیدگی به آنها میپرداختیم.
فارس: این مسئله از نظر شما مشکلی نداشت؟
آنها از ما ترس و وحشت داشتند، میترسیدند ما آنها را بکشیم.
فارس: شما نسبت به آنها چه حسی داشتید؟ آنها سرباز دشمن بودند!
بله اما آنها در دست ما اسیر بودند و پیامبر(ص) ما مسلمانان گفتهاند باید با اسرا با ملاطفت برخورد کرد تا این رفتار درسی برای آنها باشد، گرچه آنها نیز مسلمان بودند، اما باید درسی از ما به آنها منتقل میشد،
ما نمیتوانستیم مانند آنها رفتار کنیم، زمان جنگ، جنگ میکردیم، اما پشت جبهه که مانند جبهه نیست، ما که گروه امدادگر بودیم باید به خوبی با آنها رفتار میکردیم.
فارس: در آن ایام دیگر چه اتفاقی رخ داد؟
محل اقامت ما در هتل نادری و در خیابان نادری بود و هر زمان که مارش نظامی میزدند ما باید حرکت میکردیم و به سمت بیمارستان میآمدیم تا به بیماران رسیدگی کنیم روز سوم خرداد حدود دو تا سه حمله بزرگ صورت گرفت و همه جا مملو از شهدا و مجروحان بود،پرسنل و مکان برای رسیدگی به مجروحان بسیار کم بود، اگر پرسنلی وجود داشت، اتاق عمل نبود تا بتوانیم به خوبی به بیماران رسیدگی کنیم و بسیاری از مجروحان روی تخت و بر اثر خون ریزی بسیار شهید میشدند.
فارس: شرایط جنگ و حضور در جبهه برای شما که یک دختر جوان بودید سخت نبود؟
این شرایط واقعا سخت بود، هیچ خانمی در اهواز وجود نداشت، همه خانوادهها زنان و فرزندان خود را به شهرهای دیگر منتقل کرده بودند، حتی برای دعای توسل و عاشورا هم ما را داخل حسینیه راه نمیدادند و میگفتند محل ورود آقایان است، روزی که همراه با یکی از دوستانم برای شرکت در مراسم دعای توسل قصد ورود به حسینیه را داشتیم، مانع ما شدند و همان بیرون برای ما صندلی قرار دادند تا به دعا گوش کنیم.
البته یک بار دیگر نیز زمانی که برای دعای کمیلبه حسینیه رفتیم، آقای آهنگران که سن و سال کمی هم داشت، داخل یکی از حسینیهها مشغول خواندن دعا بود، ما نیز در آن مراسم شرکت کردیم، اما با این وجود، شرایط بسیار سخت بود و در آن بیمارستان ما مشکلات بسیاری داشتیم.
فارس: مهمترین حرکت و کاری که از رزمندگان دیدید و بسیار بر شما اثر گذاشت چه بود؟
همین که این جوانان با این سن و سال کم حاضرشده بودند برای دفاع از خاک ناموس و وطن، جان خود را در طبق اخلاص قرار دهند، بزرگترین معجزه بود، شهید محسن جواهریان با آن سن کم که مجروح هم شده بود، اما تلاش میکرد که به جبهه برگردد، او حتی در شرایطی که نمازش را به سختی و در حالت دراز کشیده به جای میآورد، اما برای جلوگیری از اسراف به ما تذکر میداد.
فارس: خاطره آخرین روز حضورتان در اهواز را برایمان تعریف کنید؟
روزهای آخر نزدیک به فتح خرمشهر بود، در یک حمله نظامی افراد بسیاری مجروح شده بودند و باید آنها را با اتوبوس به شیراز یا تهران منتقل میکردند، از بیمارستان من را خواستند که به عنوان امدادگر تا رسیدن به مقصد در این اتوبوس حضور داشته باشم و از مجروحان مراقبت کنم و روز آخر را در اتوبوس مجروحان گذراندم.
فارس: شرایط شما امدادگران در جبهه چگونه بود همیشه مشغول کار بودید؟
ما شرایط بسیار سختی داشتیم، حتی نمیتوانستیم برای خرید یک کالا وارد شهر شویم و مجبور بودیم در بیمارستان یا محل اقامت بمانیم.
فارس: باتجربه ای که اکنون دارید، اگر به آن دوره بازگردید چه کاری انجام میدهید که آن موقع انجام ندادید؟
تنها چیزی که انجام ندادم و حسرتش را میخورم این بود که روی کفن شهدا ننوشتم آن دنیا شفیع من باشید و فقط به صورت شفاهی گفتم تا با کار کوچکی که در راه خدا انجام دادم، آن دنیا شفیع من باشند.
فارس: اگر به آن زمان بازگردید باز هم این کار را انجام میدهید؟
بله حتما، اگر این شرایط دوباره برای من به وجود بیاید با رغبت بیشتری آن کار را انجام میدهم، در گذشته سن و سال و تجربه کمی داشتم، اما اکنون میتوانم کارهای بیشتر و بهتری انجام دهم، آن موقع برخی از بانوان پشت جبهه به ما میگفتند بیایید در شستن البسه مجروحان کمک کنید، اما وقتی میدیدیم اعضای بدن آنها از داخل لباسها بیرون میآید این کار را نمیکردیم، چون سن ما کمک بود.
فارس: به جز شما در پشت جبهه دیگر چه کسانی برای خدمترسانی آمده بودند؟
افراد بسیاری آمده بودند و از شهرهای مختلف به جبهه اعزام شده بودند، از سال 58 آموزشگاه ما خواهران و برادران پاسدار را هم در آموزشگاه جذب میکرد، اما ما در این زمینه تحصیلات بیشتری داشتیم و برای امدادگری پذیرفته شدیم.
فارس: برای کفن و تدفین شهدا هم کمک میکردید؟
ما فقط شهدا را کفن میکردیم و در تدفین کمکی نمیکردیم، چراکه شهدا از سراسر ایران از شهرهایی همچون شیراز، تهران، کرمان و بیشتر آنها از اصفهان بودند.
فارس: شرایط جنگ و بودن میان شهدا و مجروحان که صحنههای دلخراشی را هم به وجود آورده بود، برای شما سخت نبود؟
من این کارها را در سه سال قبل از اعزام به جبهه به صورت عملی آموزش دیده بودم و به همین دلیل با این مسئله مشکل بسیاری نداشتم، بعد از ازدواج نیز حدود سه سال به استخدام بیمارستان درآمدم، اما چون فرزندانم متولد شده بودند دچار مشکل بودم و ادامه ندادم.
فارس: برای رفتن به جبهه و جلب رضایت همسرتان تلاشی نمیکردید؟
من سال 61 ازدواج کردم و سال 62 فرزندم به دنیا آمد، همسرم نیز به ماموریت میرفت خودم هم استخدام بیمارستان شده بودم و همه این مسائل سبب شده بود نتوانم به جبهه بروم، اما همیشه به همسرم میگفتم در اهواز خانه بگیر تا ما نیز بیاییم، اما او چون در تاسیسات سپاه بود، همیشه در دشت آزادگان بود و نمیتوانست به ما رسیدگی کند، اما بسیار دوست داشتم به جبهه بروم.
حتی پسرم قصد داشت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س ) راهی سوریه شود، اما چون ایرانیها به سختی پذیرفته میشدند او نرفت و خود من هم با رفتن او به سوریه مشکلی نداشتم، چراکه من فرزندانم را برای امام زمانم بزرگ کردهام.
دیدگاه تان را بنویسید