نوکر امام حسین باید لیسانسه باشد!
بیشتر مداحان قدیمی و جوانان نسل امروز «رسول ترک» را با روایتهای حاج «محسن عسگری» میشناسند. حتی تنها کتابی که زندگینامه حاج رسول است با راهنماییها و صحبتهای او گردآوردی شده است.
بیشتر مداحان قدیمی و جوانان نسل امروز «رسول ترک» را با روایتهای حاج «محسن عسکری» میشناسند. حتی تنها کتابی که زندگینامه حاج رسول است با راهنماییها و صحبتهای او گردآوردی شده است. البته این به آن معنا نیست که حاج محسن را با رسول ترک میشناسند، بلکه سینه این پیرغلام اهلبیت (ع) لبریز رازهایی از زندگی افرادی است که زندگی خودش در محوریت نخست قرار دارد.
حاج محسن سال ۱۳۲۲ در یک خانواده مذهبی تبریزی متولد شد. او که تنها فرزند خانوادهای ثروتمند بود مادرش را در کودکی از دست داد و با ازدواج مجدد پدرش زیر نظر پدربزرگش، حاج مهدی، یکی از تاجران و هیأتداران بزرگ تبریز بزرگ شد. این پیرغلام و شاعر اهلبیت (ع) میگوید: «چیزی که عامل اصلی توفیق من در نوکری امام حسین (ع) است جوانمرگ شدن مادرم بود. ۷ ساله بودم که مادرم بر اثر بیماری سرطان به رحمت خدا رفت. بیمادری باعث شد که بیشتر به مجالسی بروم تا عقده دل را باز کنم و سبک شوم. به امام حسین (ع) و هیأت پناه بردم و الحق که جای درستی بود.»
بعد از آن حاج محسن با توجه به اینکه علاقه خاصی به ادبیات داشت و با این ذهنیت که نوکر دستگاه امام حسین (ع) باید لیسانسه و مهندس باشد، درسش را ادامه داد. اما چون شهرشان رشته ادبیات نداشت، ناچار شد در رشته کشاورزی درس بخواند و سال ۱۳۳۷ دیپلم کشاورزی بگیرد؛ ولی لحظهای از هدفش یعنی یادگیری ادبیات دور نشد و نزد استاد «ذهنیزاده» شعر و ادبیات را آموخت.
بعد از آن در سال ۱۳۴۵ به تهران آمد و با رسول ترک و حاج اکبر ناظم آشنا شد که در کنار آنان بسیار آموخت. اکنون سالها از آن روزها میگذرد و تقریباً همه هیأتهای مذهبی فارس و آذری زبان شهرهای کوچک و بزرگ حاج محسن را برای مداحی به مجلس اباعبدالله الحسین (ع) دعوت میکنند.
باران اگرم ببارد از تیر/ این ره بروم که راهم این است
حاج محسن در حالی که نفسی از اعماق وجودش میکشد از گذشتههای دور میگوید: «پدربزرگم پای مرا به دستگاه اباعبدالله الحسین (ع) باز کرد. او از تاجران بنام شهر تبریز بود و هر جمعه بانی یکی از بزرگترین هیأتهای تبریز میشد. همیشه مرا با خودش به هیأت میبرد و دوست داشت خادم امام حسین (ع) شوم.»
عسکری تأملی میکند و میگوید: «بعد از مدتی به اعتبار پدربزرگم و دلسوزی بزرگترهای هیأت، یواش یواش مرا با دادن قند و کارهای کوچک در کارهای هیأت مشارکت دادند. از همان دوران کودکی علاقه زیادی به ادبیات و به خصوص حفظ اشعار مذهبی داشتم. کافی بود مداحی یک بار شعری را بخواند تا بلافاصله آن را حفظ کنم. حتی بعضی وقتها اشتباهات آنها را میگرفتم یا وقتی هنگام مداحی یکی از مداحان شعری را فراموش میکرد من در بین جمعیت ادامه شعر را زمزمه میکردم تا یادش بیاید و بخواند.»
بزرگترین رویداد زندگی
افرادی مثل عسکری رازهایی در زندگیشان دارند که کلید اصلی حرکتشان به سمت زندگی حسینی شده است. جایگاه این پیرغلام اهلبیت (ع) در بین خیلی از مداحان سرشناس ویژه است؛ او از استادان ادبیات اشعار اهلبیت (ع) به شمار میرود و سبک خاصی در مجلس گردانی دارد. این پیرغلام اهلبیت (ع) از بزرگترین رویداد زندگیاش میگوید که مسیرش را تغییر داد: «وقتی به تهران آمدم، یک روز در حالی که خیلی خسته شده بودم در خیابانهای تهران از این طرف به آن طرف میرفتم و راه را گم کرده بودم. گذرم به هیأت آذری زبانها افتاد. آنجا بود که با حاج رسول آشنا شدم و رسم عاشقی را آموختم. او یکی از عاشقان و شیفتگان حسینی و واقعاً دیوانه امام حسین (ع) بود. وقتی او به گریه میافتاد، انگار چهرهاش و شکل صورت او را به دیوانگی و عاشقی امام حسین (ع) نقش میبستند.»
او میگوید: «اگر گاهی کسی او را بهطور مثال در روزهای تاسوعا و عاشورا میدید که با مشت بر سرش میزد برایش زننده نبود. او هر کاری را که در عزاداریها انجام میداد، برای کوچک و بزرگ و زن و مرد و پیر و جوان گریهآور بود؛ حتی اگر کسی تا آن موقع برای امام حسین (ع) اشکی نریخته بود، زمانی که حاج رسول را در حال گریه و ناله میدید به گریه میافتاد.»
همه افرادی که مثل حاج محسن ضجهها و حالتهای عاشقانه رسول ترک را دیدهاند بهمحض شنیدن نام او به یاد آقا و مولای رسول ترک، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) میافتند. حاج محسن با یادآوری نام دوستش در حالی که حس عجیبی در وجودش مینشیند، میخواند: «عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست/ تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست/ اجزای وجودم همگی دوست گرفت/ نامی است ز من بر من و باقی همه اوست»
به حرفها توجه نکن
این پیرغلام اهلبیت (ع) با بیان اینکه اگر چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن باشد آنچه در مجالس امام حسین (ع) هست همه معادلات زندگی افراد را تغییر میدهد و سامان میدهد صدایش به لرزه میافتد و میگوید: «خوب یادم میآید یکی از افرادی که در زمان طاغوت همیشه به هیأت میآمد، سرهنگ آقا صفی بود. با اینکه همیشه لباسهای مرتب و به روز تن میکرد، ولی با لباس فرم به مجالس روزهای جمعه میآمد. خیلی دوست داشتم دلیلش را بدانم اما جرأت نمیکردم بپرسم. زمانی خیلی بار انتقادات از ایراد گرفتن شاعران و مداحان هیأتهای تبریز روی من بود. یک روز سرهنگ جلوی مرا گرفت و گفت: میدانی چرا من با این لباس نظامی و رسمی به هیأت امام حسین (ع) میآیم؟ من که مدتها این سؤال در سرم بود، گفتم: بفرمائید چرا؟ دستش را بر شانه گذاشت و گفت: به این دلیل که همه بدانند در دستگاه امام حسین (ع) اگر سرهنگ هم باشی سربازی بیش نیستی و باید نوکری کنی. بارها دیدهای که من با این لباس، دیگ غذا را جابهجا میکنم. حتی کفشداری هیأت را میکنم. میدانی چقدر بابت این کارهایم مرا از طرف ارتش بازخواست کردهاند؟ شاید بهاندازه موهای سرت؛ ولی باور کن هر بار دستشان به گرد پایم هم نمیرسد. چون به اهلبیت (ع) چسبیدهام. اگر دستت میاندازند که ایرادشان را میگیری تا مجلس امام حسین (ع) پربار شود غصه نخور؛ برو مداح شو و خودت بخوان. درسات را بخوان. چه عیبی دارد در دستگاه امام حسین (ع) مهندسی نوکر باشد.»
وقتی مداح شدم
وقتی انسان در مسیر درست حرکت کند بهجایی میرسد که چارهای جز تسلیم شدن ندارد. این پیرغلام اهلبیت (ع) در حالی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد، میگوید: «اینجا بود که تصمیم گرفتم مداحی را شروع کنم و تحصیلاتم را تا جایی که میتوانم ادامه دهم. اوایل که شروع به خواندن کردم، صدایم گیرایی نداشت. مجلس خرابکن بودم. یک روز یکی از کفش جفتکنهای هیأت به من گفت: فلانی تو مجلس را خراب میکنی؛ از این هفته دیگر خودت نیا. چون همه به من میگویند که بگو این آقا دیگر نیاید. آن موقع از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم و دلم شکست. در آن حال به حضرت زهرا (س) متوسل شدم تا عنایتی کنند.»
حاج محسن نرم نرم ادامه میدهد: «آقای ذهنیزاده از شاعران خوب تبریز در جلسه ما میخواند. یک روز که ایشان سرماخوردگی عجیبی داشت به ایشان پیشنهاد کردند که بخواند. گفت که مریض است و نمیتواند بخواند. گفتند یک چهار خطی بخواند. ایشان با همان حال بیمار و میان سرفههایش خواند. مجلس تقریباً گرفت. آنجا بود که با خودم گفتم این میتواند نوعی سبک باشد. چرا من اینجوری نخوانم. حالا که صدا ندارم. الآن خیلی افراد هستند که عین من میخوانند. بعد از اینکه من اینطوری خواندم، اینجور خواندن باب شد.»
حاج محسن میگوید که قریب به ۵۰ سال در هیأتهای فارسیزبان مثل «فاطمیون» و «بنیفاطمه» میخواند: «دکلمهخوانی در قدیم نبود؛ بیشتر شاعران برای محافل خودشان، دکلمه و با صدا میخواندند. یکی از ویژگیهای خواندن در بین فارسها و آذریزبانها صداست.»
تغییر مسیر زندگی افراد در راه اهلبیت (ع)
خیلیها دقیقاً این شرایط را با تمام وجودشان لمس کردهاند که وقتی کسی در مسیر امام حسین (ع) قدم برمیدارد، زندگیاش آسان و روان میشود. این پیرغلام اهلبیت (ع) گذری به ماجرای تحول رسول ترک میزند و میگوید: «امثال حاج رسول که مورد عنایت امام حسین (ع) قرار گرفتهاند، زیاد هستند ولی متأسفانه برخی افراد فکر میکنند اینها بر مبنای خواب یا ساختگی است. باید بگویم که این دست از آدمها سخت در اشتباه هستند. چون نمیتوانند فراتر از مسائل دنیوی را ببینند و درکی در برابر واقعیتهای عرفانی داشته باشند. ولی برای دیدن این داستانی که تعریف میکنم به تبریز بیایند تا نشانشان دهم. در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان ۲ مرد مست از کوچه ما عبور میکردند. در خانه ما باز بود. آنان وارد شدند. وقتی دیدند که ما روضه میخوانیم گوشهای نشستند و بدون توجه شروع به صحبت با هم کردند. وقتی مجلس تمام شد یک لیوان وسط هیأت دیدند. یکی از آنها گفت: این را بردار زیر پای کسی نرود. آن ۲ نفر با همان حال از هیأت بیرون رفتند. همان شب هر دوی آنها یک خواب مشترک میبینند که حضرت عباس (ع) در مجلسی که حضرت زهرا (س) نشستهاند، فهرست خادمان مجلس را برای بانو قرائت میکند. حضرت زهرا (س) هم پاداشی برای هر یک در نظر میگیرد. وقتی اسمها تمام میشود خانم میفرماید: کسی دیگر نمانده است؟ حضرت ابوالفضل (ع) میفرماید: ۲ مرد مست هم بودند که با کمال بیادبی در مجلس نشسته بودند. خانم میگوید: اسم آن ۲ نفر را هم بهعنوان خادم بنویسید. یکی از آنها لیوانی را بر سر راه گریهکنان پسرم دید و به دیگری گفت که آن را بردارد. فردای آن روز آن ۲ نفر پیش من آمدند و با چشمی گریان خوابی را که دیده بودند تعریف کردند. من هم به آنها گفتم: شما راهی را رفتید که اشتباه بود. اما حالا میتوانید برگردید و از رستگاران و صالحان شوید و توبه کنید. اکنون آن ۲ نفر از خادمان دستگاه امام حسین (ع) هستند.»
حالی خوش
حاج محسن خاطرهای از استاد شعرش هم میگوید: «خیلی جوان بودم. به آقای ذهنی زاده خیلی علاقه داشتم و بیشتر، شعرهای ایشان را میخواندم. تابستان بود و خانوادهاش به مسافرت رفته بودند. من هم رفته بودم که پیش ایشان باشم. نصف شب صدای ناله و زاری و گریه شنیدم. فکر کردم برای نماز شب بیدار شدهاند. نفسهایم را حبس کردم که حال ایشان را نگیرم. با تکان من متوجه شد که بیدار شدهام. گفت: بیدارت کردم؟ گفتم: حاجآقا من بیدار بودم. گفت: حالا که بیدار شدی یک بیت شعر به ذهنم رسیده؛ اجازه بده چراغ را روشن کنم و برایت بخوانم. کاغذ و مداد را آوردم. او گفت و من نوشتم: به سایه شتری ز آفتاب برده پناه/ کسی که عالم امکان به زیر سایه اوست. شاید بیش از ۳۰۰ بیت شعر طی ۳۰ سال بعد از آن شب که زنده بود، سرود، ولی هرچه به او التماس میکردم که این بیت را ۲ تا کن که ما از آن استفاده کنیم میگفت که باید آن حال بیاید تا من بیت دومش را بگویم.»
کاش آقا به استقبالم بیایند
از حال خیلی از نوکران اباعبدالله (ع) شنیدهایم که لحظه آخر عمر زمزمه و حالی خاص داشتند. عسکری درباره آخرین آرزوی زندگیاش میگوید: «دوست دارم و امیدوارم که لحظه مرگم آقا به استقبالم بیایند و من هم بلند شوم و بگویم آقا ممنونتم. ۵۰ سال است که میخوانم و حالا مزد اینها را میخواهم. در طریق نشر دین و بسط کیش/ با وقار زینبی رفتم به پیش/ یا بلند میشوم میگویم که آقا من همان هستم که ۵۰ سال است که میخوانم: جانبازی و مرگ سرخ و شمشیر/ بهتر ز حیات ننگ و تحقیر/ بیعت نرسد به روبه از شیر/ باران اگرم ببارد از تیر/ این ره بروم که راهم این است.»
منبع:فارس
دیدگاه تان را بنویسید