ماجرای عجیب شفای یک نابینا
آشپز میهمانسرای امام رضا(ع) گفت: من حتی نمک خانهام را از این خانه گرفتهام توام اگر آدم زرنگی باشی عزیز در این خانه میشوی، که اگر بشوی دنیا و آخرتت آباد است.احسان و کرم عادت این خانواده شده، اصلا عجیب این است نتوانی دست پر از کنار این خانواده برگردی.
به گزارش رکنا، هشتمین ستاره آسمان ولایت در کشور ماست و بر ایران آقایی میکند، مشهد را به قطعهای از بهشت تبدیل کرده و افتخار مشهدیها این شده نانخور درگاه این آستان مقدس شدهاند و به زائران این امام همام خدمت میکنند.
روایتهای بسیاری را از عنایتهای حضرت رضا (ع) نسبت به بیماران و مشکلداران شنیدهایم که هر کدام با دیگری متفاوت است، یکی برای مادرش شفا گرفته، یکی قرضی داشته و بعد از رو زدن به امام رضا (ع) نمیداند از کجا، اما پرداخت شده، یکی مادرزاد نابینا بوده و با عنایت حضرت شفا پیدا کرده و ماجراهای دیگری که هر کدام را اگر بخواهیم بنویسیم باید چندین جلد کتاب برایش نوشت.
قصه آشنایی و هم صحبتی من با حاج حسن قمری پیرمرد هشتاد و چندساله مشهدی دور و دراز است و اصلا خودم هم نمیدانم چطور شد ساعتی را با خادم سالهای دور امام رضا (ع) گذراندم، خادمی که بخش زیادی از عمر خود را در حرم مطهر رضوی در قسمتهای برقراری امنیت و آشپزخانه حرم گذرانده است.
عادت خوبی که برخی دارند این است که به هر فرد قدیمی یا مطلعی میرسند از او میخواهند تا خاطرهای را برایشان تعریف کند، طبق همین عادت خوب زمانی که فهمیدم حاج حسن قمری از ابتدای انقلاب در حرم مطهر رضوی خدمت میکرده و بیشتر خدمتش در آشپزخانه بوده از او خواستم تا از معجزاتی که به یاد دارد برایم بگوید.
خودم میدانستم سؤال، سؤال سختی است شاید با جواب منفی روبهرو شوم، اما برخلاف آنچه انتظار میرفت، آشپز حرم مطهر دو معجزه از معجزههای حرم مطهر را با چشم خود دیده بود و به همین منظور آنها را برایم تعریف کرد.
حاج حسن برایم گفت: سالهای اول بعد از انقلاب بود که من در آشپزخانه حضرتی کار میکردم، مشکلی برایم پیش آمده بود و باید به صحن سقاخانه (انقلاب) میآمدم، ناگهان دیدم شتری از دور میدود و به سمت حرم میآید و پشت آن هم صاحبش دنبالش میدوید شتر دوید و جلوی پنجره فولاد حضرت آرام گرفت و نشست صاحبش هم که این صحنه را دید به ما گفت آن را برای قربانی کردن آورده بودم، اما حالا به حرم میبخشم ما هم این شتر را به مزرعه نمونه بردیم و تا آخر عمر شتر از آن مراقبت کردیم.
این خاطره که تمام شد اشک در چشمانم جمع شد، به خودم گفتم چقدر غریب شدهایم با امام خود، در روز چه کارهایی که از چه افرادی میخواهیم، اما امام مهربانی که فقط نیاز است که در محضرش بنشینیم را نمیبینیم.
حاج حسن که حال مرا دید پرسید: چه شده؟ حال اول صحبت را نداری هنوز دومی را نشنیدهای که اینگونه دگرگون شدهای، اصلا دومی را بگویم یا نگویم؟ من هم از خدا خواسته گفتم اشک شوق بود و دلتنگی، دومی را سریعتر بگو حاج حسن که بدجور دلم رفته سمت امام رضا (ع).
آشپز سالهای دور حرم، خاطره دومی را اینطور تعریف کرد: زمان پخش غذا به مهمانسرا میآمدم، یادم میآید در آن زمان به دلیل اینکه نزدیک به انقلاب بود و من هم کارگر کارخانه فرش، چون اعتصاب کرده بودیم از کار بیکار شده بودم و از هیچ جا حقوقی نمیگرفتم به همین دلیل بیشتر وقت خودم را مجانی در مهمانسرای حضرت میگذراندم، یک روز درون سلف سرویس بودم و مثل همیشه موقع پخش غذا به سالن غذاخوری آمدم یک زائر پاکستانی دو بلیط داشت آنها را گرفتم، گفتم بنشین غذایت را میآورم دو تا برنج و خورشت برایش بردم و برگشتم زمانی که غذایش تمام شد برای تشکر آمد و دست من را گرفت، چون فارسی بلد بود همراه با حرکت چند کلامی با من صحبت کرد قرآنی از چاپ لاهور به من هدیه داد و رفت.
بعد از خداحافظی همان جا دیدم فردی یک دستش به من میخورد و با دست دیگرش دانههای ریز برنج را به چشمانش میکشد نگاهش کردم، متوجه شدم نابینا است به او گفتم عزیزم بچسب به امام رضا (ع) این برنجها فایده ندارد، یک بلیط داشت و غذایش را دادم و خورد موقع خداحافظی هم به او گفتم امام را رها نکن، عرش را ول کردهای و فرش را چسبیدهای؟
کار آن روز که تمام شد برخلاف روزهای قبلی که بلافاصله به منزل میرفتم گفتم امروز بروم در کمیته حرم و چایی بخورم تا احوالپرسی با دیگر دوستان داشته باشم، همین که وارد صحن شدم دیدم سمت سقاخانه بسیار شلوغ است، خادمان که من را میشناختند راه را باز کردند، از حال و هوای شلوغی اینطور فهمیدم انگار فردی شفا یافته بود.
حاج حسن که چهرهاش مشخص میکرد ذهنش غرق آن لحظه شده ادامه داد: دقت که کردم متوجه شدم همان آقایی که گفتم این دانه برنج کاری نمیکند است!
اینجا دوباره خود حاج حسن کلامش را قطع کرد و شروع کرد بغض و گریه نمیتوانست ادامه را بگوید، من هم که خدا را شکر پشت دوربین بودم با خیال راحت اشک میریختم و حسرت میخوردم.
حاج حسن رو به من کرد و گفت: میدانی آن مرد به من چه گفت؟، گفت حرف تو دل من را شکست و آمدم از آقا شفای خود را خواستم و ایشان هم دری از عنایتهای خود را بهرویم گشود.
آشپز حرم که در حال خداحافظی بود توصیهای کرد که تا آخر عمرم قطعا با جان و دل یادم میماند، گفت: من حتی نمک خانهام را از این خانه گرفتهام توام اگر آدم زرنگی باشی عزیز در این خانه میشوی، که اگر بشوی دنیا و آخرتت آباد است.
حاج حسن که صحبتش تمام شد به خودم گفتم: چه فکری میکردی و چه شد؟ ببین هزاران نفر در روز حاجتشان را از آقا میخواهند و باز تو ماندهای و خودت، شفا که حتما برآورده کردن حاجتهای مادی نیست، گاهی همین که آقا به ما نظری کند و بخواهد دل ما را زیر و رو کند تا خدمت ایشان و زائران این خانواده کرم باشیم خودش هم معجزه است پس از این خانواده نباید کم بخواهی چرا که به قول شاعر: «کرمت ترک و لر و کرد و عرب نشناسد به همه میرسد از خوان برازنده تو»
دیدگاه تان را بنویسید