گفتوگو با کیهان برزگر
استراتژی نگاه به درون
به گزارش مثلث آنلاین: گفتوگوی شرق با کیهان برزگر آدم را سر ذوق میآورد. او به دلیل موقعیت شغلیاش، مدیر مرکز استراتژیک خاورمیانه، از نزدیک با مسائل جهانی و منطقهای برخورد دارد، و از سوی دیگر تلاش میکند تا خودش را از نظر جنبههای تئوریک بهروز نگاه دارد. اغراقآمیز نیست اگر بگویم این گفتوگو بیش از آنکه حاصل زحمات من باشد، نتیجه دقت نظر و سختکوشی او است. در این مصاحبه به ارزیابی مسائل جهانی و منطقهای پرداختهایم و سعی کردهایم بهشکل انضمامی نسبت کتاب پاراگ خانا با عنوان «کانکتوگرافی» و مسائل جهانی را بررسی کنیم.
آقای دکتر اجازه دهید بحث را با ارزیابی از وضعیت جاری در صحنه بینالمللی شروع کنیم. به نظر نوعی قطببندی جدید سیاسی-امنیتی و اقتصادی در صحنه جهانی و منطقهای در جریان است. هر روز شاهد یک تحول جدید هستیم. خروج احتمالی آمریکا از برجام و واکنشهای متقابل کشورها، تنش شدید سیاسی بین غرب و روسیه در حوزه جنگهای سایبری، جاسوسی و اخیرا اخراج دیپلماتها، تشدید رقابتهای اقتصادی بین آمریکا و چین، بحران هستهای کرهشمالی، جابهجایی جغرافیای تروریسم از سوریه به افغانستان و شمال آفریقا و رقابت ژئوپلیتیک دولتها برای استفاده ابزاری از آن و غیره همگی از مصداقهای این قطببندیها هستند. آیا دنیا از نظم اقتصاد-محور پس از دوران جنگ سرد و مبتنی بر جهانیشدن و بهم وابستگی خارج شده و به سمت نظم امنیت-محور و قطببندیهای منطقهای و نو پیش میرود؟ ارزیابی شما از این وضعیت چیست؟
بله درست میفرمایید. دنیا در حال تغییر است و ما شاهد تغییر جهت در روندهای جهانی و منطقهای و موج جدیدی از رقابتهای سیاسی-امنیتی و اقتصادی و قطببندیها هستیم که به نوعی یادآور دوران جنگ سرد است. این تشدید رقابتها در صحنه جهانی، موج جدیدی از رقابتها و بلوکبندیهای منطقهای را هم در پی خواهد داشت. این البته به تغییر ماهیت روابط بینالملل برمیگردد که بهنوعی عصر «فراجهانیشدن» یا «فراغربیشدن» را تجربه میکند که در آن اقتصاد و امنیت همزمان بهعنوان ملاک توسعه و قدرت مورد توجه بازیگران اصلی صحنه یعنی دولتها قرار میگیرند. در واقع، ظهور مراکز قدرت رقیب در جهان، شکاف در خود مجموعه غرب و گرایش آنها به درونگرایی و ملیگرایی (مثل برگزیت یا پدیده ترامپ) و همچنین دیجیتالیشدن ارتباطات، تجاری و شبکههای دانش که تأثیرگذاری ایدئولوژیک و اقتصادی جریانهای غربی را کمرنگ میکند، این گرایش را تقویت میکند که دولتها رویکردهای خاص و مستقل اقتصادی و سیاسی خود را در آینده دنبال میکنند. در این پارادایم جدید، بهنظرم منطق جغرافیا و اتصال سرزمینی و تاریخی برای استفاده بهینه از منابع قدرت برای رشد و توسعه اقتصادی اهمیت بیشتری مییابد. چون بر ظرفیتهای ادغام فعالیتهای اقتصادی ملی و منطقهای از یک سو و بهرهبرداری از امتیازات ژئوپلیتیک کشورها در عرصه گسترش تبادلات اقتصادی و ایجاد یک محیط امن برای آن تأکید میکند.
اخیرا کتابی از یک دوستان هندیالاصل آمریکایی بهنام پاراگ خانا (Parag Khana) از دانشگاه ملی سنگاپور با عنوان کانکتوگرافی (Connectography) خواندم که به نوعی سعی در بازتعریف اهمیت جهانیشدن و وابستگی متقابل بهعنوان موتور متحرک توسعه و امنیت در صحنه جهانی دارد. ایده اصلی کتاب هم این است که ترکیب «اتصال» (connectivity) و «جغرافیا» (geography) به نوعی آینده امورات جهانی را شکل میدهند. نویسنده معتقد است که حملونقل جهانی، انرژی و زیرساختهای ارتباطاتی که زنجیره عرضه را بهویژه در شهرهای بزرگ (megacities) و با ایجاد کریدورهای وسیع تبادلات اقتصادی، تسهیل میکنند یک شبکه تمدن جهانی با پویاییهای پیچیده قدرت ایجاد میکنند. او معتقد است که مرزهای سیاسی رفتهرفته کمرنگ میشوند و شکلگیری «زنجیرههای عرضه جهانی» مهمترین منبع قدرت برای کشورها میشوند. نویسنده بر تقویت اتصالات شهری با سیستمهای حملونقل زمینی و دریایی، تمرکززدایی از سیستم امپراتوری به سیستم دولت ملی و به سیستم ایالتی و نهایتا سیستم شهری و تغییر ماهیت رقابتهای ژئوپلیتیک بین دولتها از شکل جنگها و برای سرزمین به رقابت بر تسلط بر اتصالات و راهها تأکید میکند. از نظر نویسنده با connectivity کشورها بر منابع توزیع جهانی، بازار انرژی، تولیدات صنعتی، منابع مالی و تکنولوژی و دانش و هوش مسلط میشوند. یعنی «جغرافیای سیاسی» به «جغرافیای کاربردی» تبدیل میشود. مثال بارز نویسنده هم چین است که از طریق اتصال و شبکهسازی راهها در داخل سرزمین وسیع خود بین سه منبع قدرت یعنی: زمین، کار و سرمایه تعادل برقرار کرد و به رشد اقتصادی بینظیر میرسد و اکنون هم با طرح جاده ابریشم جدید (معروف به یک کمربند یک جاده) سعی دارد شهرهای تاریخی در منطقه اوراسیا و آفریقا را با شبکههای ریلی و دریایی به هم متصل کند و بر رشد اقتصادی و قدرت سیاسی خود از طریق استفاده و بهینهسازی ظرفیتهای شبکههای اتصالی محلی در درون کشورهای مسیر بیفزاید. بر این مبنا، چین در طی چند سال گذشته صدها هزار کیلومتر راههای جادهای و ریلی در کشور خود ساخته است. یعنی چین رشد اقتصادی و امنیت را در ایجاد اتصال میبیند.
هرچند این ایده نویسنده با تحولات جاری جهانی، بهویژه با بروز بحرانهای منطقهای در خاورمیانه و شمال آفریقا و گسترش ناامنی، یا شکافهای جاری در همگراییهای منطقهای همانند خروج بریتانیا از اتحادیه اروپایی (برگزیت) و بروز ملیگرایی جدید و شعار معروف ترامپ یعنی «آمریکا نخست»، شاید خوشبینانه بهنظر برسد، اما این جنبه از تفکر نویسنده که به نقش اتصالات ارتباطاتی جادهای و ریلی در توسعه اقتصادی و پیشرفت کشورها اهمیت برجستهای میدهد، به نوبه خود ارزشمند است. واقعیت این است که اهمیت جهانیشدن بهعنوان یک فلسفه فکری و موتور محرکه لیبرالدموکراسی غربی در توسعه و امنیت کشورها دچار تغییر شده است. جهانیشدن خواهان یکدستکردن دنیا و بهویژه وابستگی متقابل اقتصادی و کمرنگکردن مرزهای سیاسی و ملیگرایی است. اکنون چالش اصلی جهانیشدن نه صرفا جنبه اقتصادی، بلکه جنبه سیاسی آن است که با مفهوم حاکمیت ملی قدرتهای در حال ظهور در تضاد میافتد. برخلاف انتظارات، ما اکنون شاهد گرایش به ملیگرایی و افزایش حس تهدید کشورها از بههمپیوستگی هستیم. همین مسئله بر نگاه سیاسی-امنیتی کشورها در معادلات جهانی تأثیر میگذارد. مفهوم مرکزی جهانیشدن یعنی «وابستگی متقابل» و بهدنبال آن دستیابی به توسعه و امنیت حتی از سوی بسیاری از کشورهای غربی مثلا درمورد سیل هجوم پناهندگان به کشورهای اروپایی یا تهدید جهانی داعش و تروریسم از طریق ارتباطات و انتقال مالی و جذب نیرو و غیره به چالش کشیده میشود. در کشورهای خاورمیانه بهخصوص قدرتهای تاریخی مثل ایران، ترکیه و مصر یک حس بدبینی به جهانیشدن، بهخصوص در عرصه سیاسی، رشد میکند و این بحث وجود دارد که کشورهای قدرتمند از شرایط برتر اقتصادی و نظامی خود برای حفظ هژمونی و انحصار قدرت خود استفاده میکنند و به دیگران فضای کافی برای رشد و توسعه نمیدهند و اینکه یک الیت جهانی با منفعت صرف اقتصادی و ماتریالیستی نسبت به افزایش ثروت خود به هر وسیلهای و در کوتاهترین زمان ممکن، بدون توجه به عواقب منفی اقتصادی-اجتمایی فعالیتهای اقتصادی خود در کشورهای هدف، اقدام میکند.
البته این یک نگاه بدبینانه است، اما بههرحال باید توجه داشت که دسترسی به تکنولوژی برتر و آتش نظامی قویتر صحنه معادلات جهانی را به نفع قدرتهای جهانی و به ضرر قدرتهای در حال ظهور ایستا میکند. مثال بارز همین کشور خودمان است که آمریکا از ابزار تحریمها یا تهدید نظامی برای تحمیل خواستههای خود بر ایران در موضوع توافق هستهای (برجام) استفاده میکند. وابستگی اقتصادی-مالی به آمریکا هم سبب میشود که بقیه کشورها از جمله اروپاییها، ژاپنیها، هندیها و شاید هم چینیها از ترس جریمهنشدن اقتصادی بهنوعی با آمریکا همراه شوند. بهنظرم همین نقطه رویارویی جدید در صحنه جهانی و حرکت اجتنابناپذیر به سمت فراجهانیشدن است. در مفهوم جدید اتصالات اقتصادی جهانی پذیرفته میشود، اما جهت آن مستقلتر و با تکیه بر منابع ملی و اتصالات منطقهای صورت میگیرد. یعنی جریانهای رقیب غرب یا اقتصادهای نوظهور به سمت رویکردهای مختص به خود حرکت کرده و به ظرفیت تبادلات منطقهای و بهرهبرداری از موقعیت ژئوپلیتیک خود در ایجاد توسعه و امنیت بیشتر آگاه میشوند.
بله خود رویکارآمدن ترامپ در آمریکا با این ایده نویسنده کتاب در تعارض است، چون ترامپ همه مسائل جهانی را از زاویه افزایش قدرت ملی آمریکا میبیند، با این حساب آمریکا که سالها جریان جهانیشدن را ترغیب میکرده چگونه میتواند با شرایط جدید سازگار شود؟
ترامپ از فرصت گرایشات درونی آمریکا برای عقبگرد از صحنه جهانی استفاده کرد و با شعار بازگرداندن بهاصطلاح عظمت سیاسی-اقتصادی آمریکا در جهان از طریق تقویت قدرت ملی و بهویژه اقتصادی رأی آمریکاییها را به خود جلب کرد. حال کمرنگشدن گرایشات رهبری-محور آمریکا قاعدتا باید به نفع قدرتهای رقیب مثل چین و روسیه باشد، اما میبینیم که بوروکراسی آمریکا در برابر ترامپ مقاومت میکند و بهنظرم هم بالاخره بر ترامپ به نوعی غلبه میکند که آمریکا برای حفظ قدرت جهانی و برتر اقتصادی خود نیاز به حضور سیاسی و هژمونیک در جهان دارد. برای همین سیاست، ما شاهد رقابت فزایندهای بین این کشور با روسیه، چین و حتی اروپا در حوزههای استراتژیک و رقابتهای اقتصادی هستیم که هر روز بر ابعاد آن اضافه میشود. در سطح منطقهای هم سیاستهای آمریکا دچار نوعی سردرگمی شده است. تحولات پس از بهار عربی در خاورمیانه و تداوم بحرانهای سیاسی و اقتصادی و بهویژه جنگهای داخلی منجر به تضعیف نهادها و سیستم دولت در جهان عرب و گسترش تروریسم و افراطگرایی شده بهگونهای که بازیگران منطقهای را به صحنه رقابتهای ژئوپلیتیک منطقهای برای پرکردن خلأ قدرت موجود کشانده است. روسیه از خلأ سیاسی ناشی از عقبنشینی آمریکا از مسائل خاورمیانه در زمان اوباما استفاده کرده و اکنون آمریکا را در این منطقه، دریای سیاه و مدیترانه، شمال آفریقا و یمن به چالش میکشد. به نظرم هدف اصلی این رقابت جدید ایجاد مناطق نفوذ اقتصادی و امنیتی است که البته ماهیت آن از یک منطقه به منطقه دیگر و از نگاه یک بازیگر با بازیگر دیگر فرق میکند. یعنی بحثم این است که سردرگمی ترامپ و تشدید رقابتها در عرصه جهانی به نوعی به عرصه منطقهای کشیده شده و کشورها را به سمت تقویت قدرت ملی از طریق بهرهبرداری از ظرفیتهای ادغام اقتصاد ملی با اقتصاد منطقهای با هدف تولید امنیت سوق داده است. این تحول قطعا با نگاه استراتژیک سنتی آمریکا مبنی بر رهبری جهان در تضاد است و ترامپ از این لحاظ مجبور است که سیاستهای «آمریکا نخست» خود را با آمریکا بهعنوان قدرت برتر جهان که موتور محرکه آن جهانیشدن بوده به نوعی به تعادل برساند.
در این شرایط، رویکرد ایران در عرصه معادلات جهانی و منطقهای چگونه باید باشد؟ بههرحال بحثی درست یا نادرست در جامعه ما وجود دارد مبنی بر آنکه سرنوشت توسعه ایران به اتصال با اقتصاد جهانی (غربی) بستگی دارد، اما از سوی دیگر، صاحبان تکنولوژی و سرمایه غربی، در موضوع برجام و سیاست منطقهای ایران در تضاد دائم با این کشور هستند؛ چگونه ایران میتواند خود را با این شرایط سازگار کند؟
ببینید ایران کشور خاصی است که باید بر مبنای ویژگیهای دولت خود، تقاضاهای تاریخی ملت، برداشت نخبگان حاکم از دفع تهدیدات و راههای تأمین منافع و امنیت ملی، موقعیت جغرافیایی و در نهایت نگاه و برداشت دیگران به خود، رویکرد خاص توسعه و سیاست خارجی خود را تنظیم کند؛ به عبارت دیگر، ایران باید در روابط خارجی برای هر کشوری برنامه مختص به آن را با توجه به ویژگیهای ژئوپلیتیک منطقهای آن کشور داشته باشد؛ یعنی جبر جغرافیای و تاریخی، به ایران این ظرفیت و توان را نمیدهد که استراتژی خود را بر مبنای یک «عمومیت» تنظیم کند. البته خوب است چند اصل کلان را در استراتژی خود تعریف کند و سپس با توجه به ویژگیهای ژئوپلیتیک محلی و منطقهای، سیاستهای دوجانبه یا چندجانبه خود را به کار بگیرد. همین بحث جهانیشدن و وابستگی متقابل که میفرمایید، در مجموعه غرب و در نوع روابط ایران با اروپا و آمریکا فرق میکند. ایران حس تهدید امنیتی و ایدئولوژیک را از سوی آمریکا دارد؛ بنابراین جهانیشدن سیاسی به رهبری آمریکا را تهدیدی برای خود در نظر میگیرد، اما جهانیشدن اقتصادی و وابستگی متقابل به اروپا را تا حدودی به دلیل نبود حس تهدید میپذیرد. مشکل اینجاست که غربیها نوعی پیوستگی بین جهانیشدن اقتصادی و سیاسی قائل هستند؛ یعنی وقتی تکنولوژی یا تسلیحات را انتقال میدهند، به این هم کار دارند که به چه منظوری به کار میرود یا در اختیار چه دولتی قرار میگیرد و اینکه مثلا رفتار آن کشور در حوزه حقوق بشر و آزادیهای اجتماعی و توسعه سیاسی چگونه است؛ یعنی نگاه ارزشی دارند و درست یا غلط وارد مرزهای حاکمیت ملی میشوند. مثلا ما یک توافق هستهای با غرب داریم، اما آنها همچنان رفع تحریمهای اقتصادی و فشار سیاسی را منوط به تحقق خواستههای سیاسی دیگر خود از ایران مثلا محدودیت فعالیتهای موشکی میکنند که مربوط به امنیت و سیستم تدافعی ایران است. اما وابستگی متقابل یا جهانیشدن اقتصادی یا سیاسی با چین و روسیه راحتتر است؛ چون آنها به کاربرد و چگونگی استفاده از تکنولوژی و تسلیحات کاری ندارند. میخواهم بگویم چالش اصلی سیاسی و نگاه به یکدیگر بر اساس معیار قدرت و پیروی یا پیروینکردن از روندهای حاکم است. اکنون مسئله این است که اگر ایران هم بخواهد، غربیها بهدلیل ویژگیهای دولت فعلی در ایران و وزن فزاینده منطقهای آن در انتقال تکنولوژی و تجارت با ایران بسیار محتاط هستند. بنابراین اتصال به اقتصاد غربی حداقل در کوتاهمدت راهحلی جامع برای رشد اقتصادی کشور نیست؛ چون دو طرف بر مبنای واقعیتهای موجود، بنیادهای فکری و تئوریک لازم را برای اتصال به یکدیگر ندارند. ضمن اینکه اکنون اصل وابستگی متقابل با اقتصاد غربی بهعنوان ملاک توسعه و رشد اقتصادی دچار چالشی جدی در سطح بینالمللی است؛ چون اقتصاد غرب در یک قالب کلی دچار رکود است. ترامپ به فکر «آمریکا نخست» است، انگلیس از اتحادیه اروپا خارج شده، فرانسه برای رونق اقتصادی خود به تبادلات با کشورهای نفتی خلیجفارس روی آورده و مثالهای دیگر. نمونه موفق همچنان مجموعه آسیای جنوب شرقی است. برای همین است که «نگاه به شرق» حتی در مجموعه غرب هم تقویت میشود.
همزمان کشورهای خارج از مجموعه غرب به پویاییهای منطقهگرایی و تبادلات اقتصادی دوجانبه در حوزه همسایگی روی آوردهاند. اکنون چین، روسیه، هند، ترکیه و... در کنار فعالیتهای جهانی مدلهای خاص و ملی توسعه خود را دارند که تحتتأثیر جغرافیا، تاریخ و ظرفیتهای موجود در حوزه اتصال سرزمینی آنهاست. مثلا تبادلات اقتصادی روسیه و قزاقستان، چین و روسیه، هند و کشورهای شبهقاره، ایران و عراق، ترکیه در قالب دریای سیاه، اروپا در منطقه مدیترانه بزرگتر و... .
به اهمیتیافتن منطق جغرافیا و اتصال سرزمینی با منطقه بهعنوان ملاک رشد و توسعه اقتصادی اشاره کردید؛ چگونه اینها میتوانند ملاک تولید ثروت و امنیت برای ایران باشند؟ خود منطقه مشکلات اقتصادی و سیاسی زیادی دارد که بعضیها معتقدند دردی را از ایران دوا نمیکند و بهتر است خودمان را از آن جدا کنیم.
نخست اینکه جبر جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی، ما را مجبور میکند توجه ویژهای به منطقه داشته باشیم. همه کشورها به محیط اطراف خود اولویت میدهند؛ چون محیطی امن و باثبات میخواهند. اما درباره اینکه منطقه چه به ما میدهد، باید توجه داشته باشیم که ظرفیت اقتصادی ایران با تکنولوژی متوسط تولیدی (اتومبیل، وسایل خانگی و...) که دارد، بیشتر در منطقه به چشم میآید. به نظرم تکیه بر ظرفیتهای منطقهای به دلیل اتصال سرزمینی و تاریخی با محیط اطراف میتواند به توسعه ایران کمک کند. مثلا هزینه انتقال کالا و تبادل توریسم از طریق اتصال سرزمینی (مثلا بین ایران و عراق) بسیار مهم است. برای کشوری مثل ایران (با تمام ویژگیهایی که در بالا گفتم) بهترین روش توسعه، تنوعسازی اقتصادی و تکیه بر تولید ملی و اتصال آن به محیط اطراف است که دسترسی آسان ریلی و جادهای داشته باشند. چین، هند و ترکیه نیز که کشورهای تاریخی و خاصی با ویژگیهای ژئوپلیتیک خود هستند، با همین روش پیشرفت کردهاند. البته به اقتصاد جهانی متصل شدند، اما اولویت را به تولید داخلی دادند و با تنوعسازی اقتصادی و رشد اقتصادی بالا، به مرحله بعدی وارد شدند.
ایران نمیتواند بدون طیکردن این مرحله خود را به اقتصاد جهانی وصل کند، چون بهسرعت در حاشیه قرار میگیرد. امتیاز ایران در ادغامکردن اقتصاد ملی با اقتصاد منطقهای در حوزه اتصال سرزمینی و تاریخی است. عراق و ترکیه بهدلیل اتصال سرزمینی و تاریخی میتوانند ادامه اقتصادی ایران باشند؛ یا افغانستان، خلیجفارس، آسیای مرکزی و قفقاز، روسیه، شبهقاره هند و چین و حتی اروپا در مرحله بعدی و بهویژه در حوزه انرژی. ضمن اینکه اهمیت تجارتهای کوچکتر و محدود در رشد اقتصادی را هم نباید نادیده گرفت. بخش مهمی از اقتصاد ایتالیا و آلمان بر همین مبناست.
با این وضعیتی که میفرمایید به نظر شما رویکرد سیاست خارجی ایران با توجه به تحولات پرشتاب منطقهای و جهانی که ظاهرا هم به ضرر ایران جلو میروند، چگونه باید باشد؟ چگونه سیاست خارجی، در این شرایط پرتلاطم، میتواند در خدمت توسعه کشور قرار بگیرد؟
بهطورذاتی تمامی اجزای سیاست خارجی در خدمت تقویت قدرت ملی و منافع استراتژیک یک کشور است. به نظرم استراتژی «نگاه به درون» (inward looking) بهترین استراتژی برای تقویت قدرت ملی ایران در شرایط کنونی است؛ نگاه به درونی که خروجیاش ثبات و امنیت برای منطقه باشد؛ یعنی اتصال ثبات ایران به ثبات منطقه و برعکس. این استراتژی به وزن و موقعیت منطقهای و بینالمللی ایران میافزاید. از لحاظ متدولوژی، نخست، این استراتژی میتواند به طور همزمان مقبول ایران و منطقه باشد؛ یعنی ایران همهچیز را از زاویه افزایش قدرت ملی در درون و نه در خارج از مرزهایش میبیند. حضورش هم در منطقه محدود و در واقع واکنشی فوری و طبیعی به جلوگیری از سرایت ناامنی از منطقه به مرزهای ملی و تضعیف ثبات خود است. از این لحاظ خوب است که ایران بهدنبال تأسیس پایگاههای نظامی در منطقه نباشد و همیشه استراتژی خروج از بحرانهای منطقهای بهنفع منافع خود داشته باشد. این البته بهوسیله مقامات، از جمله دکتر ظریف، وزیر امور خارجه، بهصراحت اعلام شد. البته ایران نیازی هم به چنین پایگاههایی ندارد، چون قدرت ائتلافسازی و منابع نفوذ آن در روابط نزدیک با نخبگان و گروههای سیاسی در منطقه و در قالب تشکیل یک دولت فراگیر بوده که خود سیاست کارآمدی است. نقش بینظیر ایران در ملغیکردن رفراندوم استقلال کردستان عراق نشان از دسترسی ایران به منابع نفوذ سیاسی-امنیتی محلی دارد. دوم، با واقعیتهای جاری دولت (state) در ایران بهدلیل خاصبودن و حس قدرتمندبودن هماهنگ است؛ یعنی زمینههای تئوریک پذیرش در سطوح قدرت داخلی و حوزه روشنفکری و عموم را دارد؛ یعنی کشور فقط به فکر خودش و امنیت و رفاه ملتش در درجه نخست است و ایجاد محیط امن در حوزه همسایگی را در چارچوب منافع ژئوپلیتیک خود تعریف میکند. و سوم، پلی بین خواستهای منطقه و منافع بازیگران خارجی است. مثلا روسیه از یک ایران مستقل و قوی حمایت میکند. چین چون خواهان ثبات در منطقه برای جریان انرژی برای رشد اقتصادی خود است از یک ایران قوی در درون حمایت میکند. اروپا بهدلیل اضطرار ژئوپلیتیک ناشی از سیل پناهندگان به مرزهای خود از یک منطقه با ثبات با محوریت ایران حمایت میکند. در این شرایط آمریکا علیرغم تضاد با ایران چارهای جز پذیریش وضعیت جدید را ندارد. در واقع، بهنفع قدرتهای بزرگ است که از استراتژیهای تقویت قدرت ملی ایران (و البته همه کشورهای منطقه) حمایت کنند، چون بهنوعی پیشگیری از بیثباتی در منطقه است. یک ایران قوی در نزد قدرتهای بزرگ کشورهای منطقه را هم با شرایط سازگار میکند. البته مشکل اصلی همچنان کشورهای منطقه هستند که آنچه را که ما برد-برد میبینیم آنها برد-باخت به ضرر خود در نظر میگیرند. مثلا وقتی از همکاری منطقهای صحبت میکنیم، کشورهای عربی آن را باخت در نظر میگیرند، چون فکر میکنند ایران وزن بیشتری دارد و بنابراین برای متعادلکردن قدرت آن حتما لازم است یک بازیگر قدرتمند خارجی (آمریکا) در نظم منطقهای حضور داشته باشد. در بحث چشمانداز و مفهوم «قدرت اول» منطقهشدن، نوعی بدبینی منطقهای نسبت به نقش گسترشخواهانه ایران به بهای دیگران وجود دارد. اما «استراتژی ایران قوی در درون» راحتتر میتواند با دیگران ارتباط برقرار کند.
اما با صفبندیهای جدید سیاسی علیه ایران و محدودیتهای اقتصادی کشور چگونه میشود این استراتژی را عملیاتی کرد؟ منطق و ویژگیهای آن کداماند؟
بله حتما کشورمان چالشهایی جدی در صحنه روابط بینالمللی و منطقهای خواهد داشت، اما اینها لزوما به معنای متوقفشدن نیست. بهنظرم این استراتژی در سه حوزه باید عملیاتی شود: نخست، رابطه بین دولت (state) و مردم بازتعریف و اعتمادسازی شود. بدون تعارف مردم از وضعیت اقتصادی، بحرانهای اکوسیستمی (موضوع آب، گرد و غبار و محیط زیست)، فرار مغزها، بوروکراسی عریض و طویل دولتی و بهطورکلی مدیریت ناکارآمد اداری، بهویژه در سطوح متوسط و فساد مالی ناراحتند و در شأن خود نمیدانند. برجام هم که به نتایج دلخواه اقتصادی منجر نشد و همزمان تهدیدات نظامی و فشارهای سیاسی به ایران وارد میشود. حل اینها زمانبر است، اما بههرحال مردم باید دوباره به state (مجموع دولت و حاکمیت) اعتماد کنند تا انسجام ملی از طریق اهمیتدادن بهنفع جمعی که لازمه شکلگیری یک دولت قوی در داخل است، فراهم شود.
دوم، خروج اقتصاد ایران از جنبه روزمرگی و جنبه استراتژیکگرفتن است. نمیشود پول درآورد و صرف رفاه مردم و یارانهدادن کرد. راه خروج از این وضعیت که در بالا هم گفتم، تنوعسازی اقتصادی با تکیه بر تولید ملی و اتصال اقتصاد ایران به اقتصاد منطقه و محیط اطراف از طریق اتصال سرزمینی و سرعتبخشیدن به تبادل کالا، کار و سرمایه و توریسم و انرژی است. مسئله مهم بالابردن رشد اقتصادی است. خصوصیسازی باید در جهت رشد اقتصادی تقویت شود. باید تعادلی بین فعالیتهای بخش خصوصی با بخش دولتی به نفع اقتصاد خصوصی ایجاد شود. خصوصیسازی نباید صرفا در حد حرف و بهلحاظ یک فلسفه فکری و روشنفکری باشد. مهم برنامهریزی و مدیریت صحیح است، وگرنه شرکتهای دولتی هم میتوانند ملاک رشد حداقل در حوزه اقتصاد کلان باشند.
سوم و مهمتر، بهرهبرداری از موقعیت و برتری ژئوپلیتیک کشور برای ایفای نقش سیاسی-استراتژیک مناسب در منطقه و محیط اطراف است که برای امنیت بینالملل حائز اهمیت است. برخورد تهاجمی با تروریسم، حضور فعال و ابتکار-محور در حل بحرانهای منطقهای، تقویت دولتهای فراگیر در منطقه و غیره همگی بر اهمیت ژئوپلیتیک ایران در صحنه بینالمللی میافزایند. تکیه بر خاصبودن ایران در منطقه به این کشورمان بهای بینالمللی میدهد. از این لحاظ باید تهدیدات جدید در محاسبات امنیت ملی ایران بازتعریف شوند. ایران میتواند گفتوگوهای موشکی خود را به موضوع خلع سلاح اتمی اسرائیل در منطقه و برچیدن پایگاههای نظامی از محیط اطراف خود منوط کرده و چانهزنی بینالمللی کند. منظور اینکه ایران باید به دنبال یک «بازی بزرگ» در خاورمیانه بوده و دائما بر ارزش استراتژیک نقش خود تأکید کند. بههرحال ضعف اقتصادی ایران مانع از ایفای نقش ژئوپلیتیک آن در منطقه نمیشود. منظورم این است که نمیتوانیم اقتصاد را بهعنوان مهمترین مسئله به استراتژی کلان ایران متصل کنیم. چون این با جبر تاریخی و رفتاری سیاست و حکومت در ایران در تضاد است. مثلا فلسفه اصلی توافق هستهای (برجام) با قدرتهای بزرگ تقویت قدرت ملی ایران بود. اگر به این نتیجه نرسد چه لزومی به ادامه آن وجود دارد. به نظرم برجام همانگونه که برای آمریکای ترامپ تمام شده، برای ایران هم باید تمامشده فرض شود. این روزها همه نگاه انتقادی به برجام دارند و این بحث را غالبا فراموش میکنند که برجام مربوط به زمان خودش بود و لذا نباید اصرار به خوب یا بد بودنش بکنیم. میخواهم بگویم که نباید ناراحت باشیم که چرا توافق کردیم، بههرحال روند مذاکرات با قدرتهای بزرگ بر شأن و نقش ایران افزوده، ضمن اینکه به وزن خود در صحنه بینالمللی و همچنین نگاه دیگران به جایگاه خودمان بیشتر آگاه شدیم. این از لحاظ روند تاریخی تکامل یک ملت ارزشمند است. ناراحتی رقبا هم از همین قدرت بالقوه در حال ظهور ایران است. اکنون مهم است که چگونه وضعیت جدید قدرت ایران را در پرتو تحولات منطقهای و جهانی و در یک قالب و معیار وسیعتر تعریف و آن را بالفعل کنیم.
آقای دکتر، این بحث «نگاه به درون» را که مطرح میکنید، خود منجر به تقویت اقتصاد دولتی نمیشود؟ اینجا حداقل یک بحث رقیب وجود دارد که کشورهایی مثل چین، هند یا ترکیه تنها با اتصال به اقتصاد جهانی توانستند رشد اقتصادی کنند و موفق شوند. یعنی آنها از اقتصاد متمرکز دولتی در یک مقطعی خود را خلاص کردند و به اقتصاد بازار روی آوردند.
ببینید بحث اصلی در اینجا اصلا نفی اقتصاد بازار نیست، بلکه بهرهبرداری از ظرفیتهای ملی با توجه به ویژگیهای تاریخی-جغرافیایی دولت و سیاست در ایران هست که در بالا هم اشاره کردم و گفتم در یک مقطعی کشورهایی که شما میفرمایید در مرحله اول اقتصاد ملی (و توان نظامی) خود را قوی کردند و بعد وارد اقتصاد جهانی شدند. این یک امر اجتنابناپذیر است، چون روند انتقال تکنولوژی و سرمایه از اقتصاد جهانی (غربی)، البته غیر از حوزه انرژی و اتومبیلسازی که برای آنها منفعت دارد، بیشتر جنبه سیاسی و ارزشی دارد و در مورد ایران با این ویژگیها در کوتاهمدت جواب لازم را نمیدهد. بههرحال استراتژی نگاه به درون به معنای انزوا نیست، بلکه استراتژی است که تمام پویاییهای سیاست، اجتماع، اقتصاد، فرهنگ و غیره را در جهت تقویت قدرت درونی یک کشور هدایت میکند. اکنون هم در دنیا خیلی مورد توجه است. در خود غرب هم بسیاری از کشورها نگاه به درون دارند. بریتانیا و آمریکا تنها دو نمونه اخیر هستند. بهنظرم اگر فلسفه صلح اروپایی در همگرایی تعریف نمیشد، اکنون بسیاری از کشورهای اروپایی، بهویژه آلمان، بر رویکردهای ملی خود تکیه میکردند. این وضع در منطقه خودمان هم در جریان است. مثلا عربستان سعودی با تمام وابستگیهای امنیتی-مالی به غرب، استراتژی نگاه به درون را با تنوعسازی اقتصادی (مثلا تبادل اقتصادی همزمان با غرب و چین)، رشد اقتصادی فرانفتی، اصلاحات سیاسی-اجتماعی و تمرکز بر نیروی جوان، جانشینی نسلی حکومتداری و غیره در قالب چشمانداز ٢٠٣٠ دنبال میکند. ولیعهد جوان سعودی محمد بنسلمان، علیرغم خوی تهاجمیاش در منطقه که تمایلش به استفاده از موقعیت ژئوپلیتیک کشورش را نشان میدهد، نگاه به درون را مبنا و سکوی عملیاتیکردن قدرت ملی کشورش قرار داده است. محبوبیت نسبی اردوغان در ترکیه بر مبنای رشد اقتصادی داخلی و گرایشات ملی حضور فعال در مسائل منطقهای برای ایجاد امنیت برای ملت ترکیه است. یک زمانی احمد داوداوغلو، وزیر خارجه سابق ترکیه، در همین مرکز خاورمیانه خودمان صحبت از طرح ترکیه برای اتصال بندر طرابوزان در دریای سیاه به بندرعباس در خلیجفارس کرد تا از این طریق اروپا را به آسیای جنوب و هند وصل کند. حال چقدر اینها موفق میشوند بحث دیگری است. سالها قبل هندیها استراتژی اتکا به درون را با تکیه بر تولید ملی انجام دادند و سپس به اقتصاد جهانی پیوستند.
آنها اکنون فراتر از مهارت در حوزه IT و پویایی اقتصادی، ماشین، ناو، موشک، جنگنده، همه چیز را خودشان تولید میکنند. آنها اکنون بهدنبال سرمایهگذاری در بندر چابهار ایران برای دسترسی به افغانستان و آسیای مرکزی هستند.
در مورد روسیه و چین چطور؟ روند تاریخی تکامل و توسعه آنها چگونه بوده است؟
این کشورها هم کم و بیش همینگونه عمل میکنند. اکنون مسئله روسیه اصلا نگرانی از وابستگی متقابل اقتصادی به آمریکا نیست، وگرنه در برابر تحریمها و جنگ اخراج دیپلماتها اینقدر واکنش سخت و از موضع قدرت نشان نمیداد، روسها یک انتخاب استراتژیک بر مبنای ویژگی اوراسیایی خود انجام دادند و آن تنوعسازی حوزه انرژی و اتصال اقتصادی به غرب جغرافیای خود یعنی اروپا و به شرق و جنوب یعنی آسیا بهویژه چین و ژاپن است، یعنی به ارزش اتصال در حوزه منطقهای با یک نگاه ژئواستراتژیک آگاهند. بر این مبنا، آنها به ایران هم توجه ویژه دارند. ایده «اتحاد استراتژیک» با ایران بیشتر ایده پوتین است که به سرعت در حال اجرا در حوزههای امنیتی، اقتصادی و سیاسی است. راههای اتصالی حملونقل زمینی و هوایی بین دو طرف تقویت میشوند. حجم تبادلات اقتصادی و توریسم تقویت میشود. ویزای روسیه برای ایرانیان بهزودی لغو میشود. چینیها هم که گفتم بیشتر با تمرکز همزمان بر اقتصاد جهانی و منطقهای بر اهمیت محیط همسایگی و اتصالات جدید تأکید میکنند. برای همین آمریکاییها و هندیها، یعنی دو رقیب سنتی چین، به ابتکار جدید جاده ابریشم چین بدبین هستند و آن را هجوم چین برای تسلط بر منطقه اوراسیا در نظر میگیرند. میدانید که یک تئوری قدیمی روابط بینالملل منتسب به مکیندر میگوید هرکسی بر منطقه هارتلند (heartland) جهان یعنی همین منطقه اوراسیا تسلط یابد، بر جهان حاکم میشود. البته سیاست چینیها درگیرنشدن با آمریکاست، براساس این فلسفه که ما نباید انرژی خود را صرف درگیری و منازعات با آمریکا بکنیم، باید رشد اقتصادی را درون کشور توسعه بدهیم تا قدرت ملی ما افزایش یافته و جایگاه ما در سطح جهانی تقویت شود. چین در واقع برنده اصلی جنگ سرد بین آمریکا و شوروی بود چون با خیال راحت و با دوری از منازعه به توسعه اقتصادی خود پرداخت. نکتهام این است که همه این کشورها فلسفه استراتژیک نگاه به درون با تمرکز بر پویاییهای تبادلات منطقهای را در پیش گرفتهاند. در واقع، منطق جغرافیایی، هویتی، تاریخی و اقتصادی آنها را به این سمت هدایت کرده است.
حالا این بحث نگاه به درون را که مطرح میکنید در مورد آمریکا و نگاه ترامپ میتواند معنا یابد؟ اصلا ساختار سیاسی-امنیتی آمریکا این اجازه را به ترامپ میدهد که از تقویت نقش رهبری-محور جهانی این کشور عقب بکشد؟
بهنظرم خیلی سخت است، چون حفظ قدرت برتر جهانی آمریکا یک اصل کاملا پذیرفتهشده در بوروکراسی و ساختار حکومتی این کشور است. اکثریت استراتژیستها و روشنفکران و جریان اصلی در دانشگاهها، مراکز پژوهشی و رسانهها خواهان حفظ برتری آمریکا بهعنوان یک ملت برتر هستند و برای تحقق این امر معتقدند آمریکا باید در مسائل جهانی حضور فعال داشته باشد تا جریانهای رقیب به نوعی تضعیف یا هماهنگ شوند. همین سال گذشته که جان میرشایمر طراح نظریه «رئالیسم تهاجمی» (offensive realism) و «موازنه از راه دور» یا موازنه فراساحلی (offshore balancing) به ایران سفر کرد، محور اصلی بحثش طرح موازنه قوا در نگاه آمریکا با قدرتهای رقیب بود. هنری کیسینجر، ژوزف نای، استفان والت، دنیس راس، کاندولیزا رایس و غیره و بهطورکلی جریانهای اصلی روشنفکری راست و چپ معتقد به حق و مسئولیت آمریکا در صحنه جهانی هستند و برای همین آنها با ترامپ در تضاد هستند و البته ترامپ هم خواهان منزویکردن این نوع افکار است، چون به روش خودش برای رسیدن به عظمت آمریکایی اعتقاد دارد.
ولی بههرحال بهنظرم بوروکراسی سنتی بر ترامپ در یک مقطعی غالب میشود و آمریکا دوباره به مسیر اصلی خود برمیگردد. اکنون مهمترین تهدید آمریکاییها در سیکل جابهجایی قدرت جهانی چین است که رشد اقتصادی بالا دارد، به تکنولوژی پیشرفته و قدرت آتش بالا هم دست مییابد و بهتدریج با ایجاد ائتلافهای منطقهای و اتصالات سرزمینی در مسائل سیاسی دنیا هم وارد میشود. بحث اصلی آمریکاییها این است که باید پیشدستی کنیم و اجازه ندهیم که این اتفاق بیفتد. اینجاست که بوروکراسی آمریکایی وارد میشود و خواهان تقویت هژمونی جهانی خود میشود و اینکه حق و مسئولیت آمریکا ورود به مسائل جهانی است. مثلا حق دارد در دریای چین جنوبی به چینیها تذکر بدهد که اینجا منطقه آزاد کشتیرانی است. یا الان بحثهای انتقادی آمریکا که در مورد نقش ایران در بابالمندب و یمن مطرح است که مثلا موشکهای ایران در آن منطقه ممکن است آزادی کشتیرانی بینالمللی و جریان انرژی و تجارت بینالملل که در مسئولیت آمریکاست را به خطر بیندازد. زمانی ترامپ گفته بود من با پوتین برای مبارزه با تروریسم همکاری میکنم. ولی دیدید که بوروکراسی آمریکا چه بلایی بر سر روابط ترامپ با پوتین آورد. اکنون هر روز در رسانههای اصلی آمریکا پرونده روسیه اعم از دخالت در انتخابات یا بحثهای جاسوسی و غیره مطرح است. اصلا بوروکراسی آمریکا ضدروسی است. آمریکا سالهاست دارد روسیه را تحریم میکند که جلوی قدرتمندشدنش را در دنیا بگیرد، تا برتر از روسیه در حوزه تسلیحات استراتژیک، موشکهای کروز، تکنولوژی برتر هوا-فضا و همهچیز باشد. بههرحال این تفکر که آمریکا باید قدرت برتر دنیا باشد همچنان بهعنوان بوروکراسی عمیق آمریکایی وجود دارد. بالا هم گفتم ترامپ بههرحال مجبور میشود بین جریان درونگرای خود و بوروکراسی سنتی رهبری-محور و برونگرای آمریکا به تعادلی برسد.
جدال ترامپ با توافق هستهای ایران را چگونه در این چارچوب ارزیابی میکنید؟ بههرحال نگاه غالب این است که برجام به نفع امنیت جهانی و منافع آمریکاست، پس مشکل چیست؟
این در واقع از موارد نادری است که این دو به هم میرسند. ترامپ میگوید توافق هستهای با ایران بدترین توافق است و بوروکراسی عمیق آمریکا نیز همچنان برنامه هستهای ایران را یک تهدید میداند و نمیتواند بپذیرد که کشوری مثل ایران، با این تاریخ، جغرافیا و ادعای منطقهای و این نوع حکومت، برنامهای را دنبال کند که ممکن است یک زمانی از کنترل آمریکا خارج شود و توازن قدرت منطقهای را به ضرر متحدان آن بر هم بزند. اینجا اسرائیلیها به گونهای توانستهاند یک منفعت مشترک بین ترامپ و بوروکراسی آمریکا ایجاد کنند؛ چون خود اسرائیلیها این روند را در دهههای ٦٠ و ٧٠ میلادی با پیگیری یک برنامه هستهای پنهانی طی کردهاند و به گونهای اکنون برنامه ایران را با تاریخ خود مقایسه میکنند و اینکه نباید حتی یک درصد ریسک کرد. اگر به خواسته ترامپ از اروپاییها برای اصلاح برجام توجه کنید، میبینید سه اصل مهم دارد که در اصل تهدیدی برای اسرائیل هستند؛ اول اینکه محدودیت غنیسازی دائمی شود، دوم اینکه محدودیتهای موشکی اعمال شود و سوم، دسترسی کامل به سایتهای نظامی ایران به وسیله آژانس بینالمللی انرژی اتمی. اگر به لحاظ منطقی در نظر بگیرید، برنامه هستهای ایران در برجام تحت کنترل آژانس بینالمللی قرار گرفته و امکان انحراف تسلیحاتیشدن آن وجود ندارد؛ پس این باید به نفع اسرائیل باشد. مسئله اصلی اسرائیلیها، همان «عدم قطعیت» و مسئله «دسترسی» و چگونگی کنترل کامل یک فعالیت هستهای است که هیچوقت مرز مشخصی ندارد و نمیتوان صددرصد تسلیحاتینشدن آن را تضمین کرد؛ یعنی اسرائیل چون خودش تقلب تاریخی هستهای کرده است، به هیچ عنوان حاضر به ریسک نیست. پس میبینید در نگاه آمریکایی، معادلات منطقهای درون منطقه تحتتأثیر نوع نگاه اسرائیلیها است. عربستان سعودی هم دارد از فرصت ترامپ استفاده میکند و بیشتر مهار قدرت منطقهای ایران برای تحقق رهبری منطقهای و کنترل بیثباتیهای بهار عربی برایش مهم است تا فعالیتهای هستهای ایران. به نظر من، دو بازیگر منطقه که ایران را تهدید اصلی برای خود میدانند، ترامپ را به بازی گرفتهاند. بحثهای مربوط به تهدید صدور ایدئولوژی و انقلاب اسلامی ایران به منطقه را نیز که مطرح میکنند، بیشتر نمایش است؛ چون ایران سالهاست عملگرا شده و بیشتر دنبال تأمین منافع ژئوپلیتیک و امنیت ملی، البته با استفاده از ابزارهای مختلف نقش منطقهای خود است.
بله ما سیاستی واقعگرایانه در پیش گرفتهایم.
به نظرم از اینها گذشتهایم. مسئله اصلی رقبا، منابع بالقوه قدرت ایران است که با ترکیب با ژئوپلیتیک برتر آن در منطقه، بهطور جبری این کشور را قدرتمند میکند. اکنون ایران توانسته با بسیج یکسری از نیروهای محلی، اصطلاحا پراکسی، روندهای موجود در جهان عرب ازجمله بحرانها را به نفع خودش مدیریت کند. این بهویژه برای سعودیها که خودشان موضوع تغییر و تحول هستند و ادعای رهبری منطقه را دارند، نگرانکننده است. برگردیم به نکتهام؛ از نگاه بوروکراسی آمریکا، حفظ توازن قوا در درون منطقه به نفع متحدانش، برای تأمین امنیت و منافع ملی آمریکا حیاتی است. این دقیقا منطق استراتژیک ائتلاف ضدایرانی جاری ترامپ-نتانیاهو- محمد بنسلمان است که میخواهند اجماعی جهانی با معرفی ایران بهعنوان منبع بیثباتی در منطقه به وجود آورند. آنها امید دارند بتوانند اروپاییها را نیز با تهدید اقتصادی و وسوسه مالی با خود همراه کنند. البته به نظرم، هدف این ائتلاف تغییر رژیم از طریق حمله نظامی نیست، بلکه تضعیف قدرت ملی ایران از طریق محدودیتهای اقتصادی و تحریم است تا از درون دچار تغییر شود. استدلال اصلی ترامپ و متحدانش نیز این است که برجام دست آمریکا را در تحریم بیشتر بسته و بنابراین میخواهند هرچه زودتر از آن خلاص شوند.
آیا همین نکته آخر که میگویید عدهای به رهبری ترامپ در آمریکا دارند این گرایش را تبلیغ و ترویج میکنند، نشئتگرفته از یک بیبرنامگی درباره خاورمیانه نیست؟ آیا احساس نمیشود آمریکاییها برنامهای جدی برای خاورمیانه ندارند؟
بله، من قبلا در مقالهای در روزنامه شما نوشتم که خطر اصلی ترامپ همین سردرگمی استراتژیک در خاورمیانه است؛ چون هر روز یک چیز میگوید. بر علیه قطر که آمریکا یک پایگاه نظامی پیشرفته در آن دارد، حرف میزند. ترکیه یعنی متحد آمریکا در ناتو را با حمایت از نیروهای کُرد به حاشیه میبرد، اما ناگهان همین چند روز گذشته اعلام میکند نیروهای آمریکایی (حدود دو هزار نفر) را کاملا از سوریه خارج میکند و این، تعجب بوروکراسی آمریکا بهویژه پنتاگون را برمیانگیزد؛ چون نوعی پشتکردن به کردهای شمال سوریه است که به نوعی تنها نیروی مورد اعتماد آمریکا در میدان نبرد سوریه هستند و آمریکا پایگاههای نظامی بسیاری در مناطق تحت کنترل آنها دارد. یا ترامپ هنوز بین منفعت یا ضرر همکاری با ایران برای منافع ملی آمریکا؛ یعنی لغو یا حفظ برجام، گیر کرده است. مفهومی که اوباما سعی داشت در بوروکراسی سخت و ضدایرانی آمریکا جا بیندازد که بهترین روش برای مهار قدرت ایران، گفتوگو برای مدیریت روابط با این کشور است و برجام هم نتیجه این طرز تفکر بود که کمی ریشه گرفته بود، اما ترامپ آمده و این طرز تفکر را به چالش کشید. البته لابی و پول اسرائیل و سعودی؛ یعنی دو ستون و متحد امنیتی و مالی آمریکا در منطقه، در اینجا بسیار مؤثر بودند. یا درباره صلح فلسطینیها با اسرائیل، اوباما نگاه متفاوتی داشت، اما ترامپ اعلام کرده است سفارت آمریکا را به بیتالمقدس انتقال میدهد که این خود ضربهای جدی به روند صلح بین طرفین و نقش میانجیگرانه آمریکاست. این سیاست مواضع تمام کشورهای عربی را در خیابانهای عربی به چالش کشیده است.
حتی عربستانی که اینقدر به ترامپ نزدیک است، درباره این مسئله نگاه انتقادی دارد یا سیسی در مصر چطور به تودهها میتواند جواب بدهد که براساس قرارداد کمپدیوید با اسرائیل صلح کرده و حالا ضدیت با اسرائیل دوباره در خیابانهای قاهره تشدید میشود. این سردرگمی ترامپ جایگاه متحدان سنتی عربی آمریکا را بههرحال به چالش میکشد. اوباما به شکلی به این فهم عمیق استراتژیک رسیده بود که در منطقه خاورمیانه چند پرونده جدی وجود دارد: مسئله ایران، مسئله فلسطین، بهار عربی و حکمرانی بد در جهان عرب و تروریسم. او میخواست یکی، دو تا از اینها را حل کند. اولویتش ایران شد؛ چون ایرانیها هم دنبال توافق بودند. اوباما میخواست پس از توافق هستهای وارد مرحله بعد و گفتوگوهای منطقهای بشود تا به اصطلاح رفتار منطقهایاش را عوض کند و از این طریق دیگر مسائل منطقهای بهگونهای مدیریت شوند؛ اما اوباما موفق نشد؛ یعنی نه ایران اعتماد کرد، نه آمریکاییها که جلوتر بروند. چون در تفکر بوروکراسی عمیق آمریکایی، معنی نداشت که آمریکا با کشوری مثل ایران وارد گفتوگوی برد- برد بشود. الان شما ژست ترامپ را ببینید که عمدتا میگوید ما آنها را مجبور میکنیم که با ما کنار بیایند. آمریکاییها فقط در طول تاریخ توانستند با چینیها کنار بیایند و بهاصطلاح به یک معامله بزرگ بر مبنای برد-برد برسند؛ چون دیگر توان ضربهزدن به چین را نداشتند که یک کشور اتمی بود؛ اما آمریکا فکر میکند که میتواند به ایران ضربه بزند. با ایران توافق هستهای کردند؛ چون جنبه استراتژیک و تهدید بالقوه برای آنها داشت. اکنون که خیالشان راحتتر شده، دوباره به همان سیاست سنتی برگشتهاند.
این روزها بحث بحران هستهای کرهشمالی و گفتوگوی احتمالی ترامپ و کیم جون اون مطرح است. ارزیابی شما در مقایسه موضوع کرهشمالی و ایران در نگاه آمریکا چیست؟ آیا به نفع ایران است که توجه ترامپ به موضوع کرهشمالی متمرکز شود؟
ببینید کرهشمالی تسلیحات اتمی دارد و برای ازبینبردن آنها حتما مابازای ارزشمندی میخواهد. کشوری که دارای تسلیحات اتمی باشد، هر قدر کوچک، در نوع نگاه و کالیبر قدرت آمریکایی فرق میکند؛ چون تهدید مستقیم امنیت ملی برای آمریکا است. اصلا نیازی نیست به آمریکا حمله کند. فقط کافی است متحدان آمریکا در منطقه مثل کرهجنوبی و ژاپن را تهدید کند. میخواهم بگویم در محاسبات آمریکایی، مذاکره با کرهشمالی در قالب کنترل تسلیحات اتمی و تهدید امنیت ملی است و فوریت دارد. در مقابل، ایران یک تهدید فوری امنیت ملی به آمریکا نیست. بعضی از تحلیلگران ضدایران در آمریکا اینگونه بحث میکنند که راه خلع سلاح اتمی کرهشمالی از تهران میگذرد؛ یعنی اگر کرهشمالی ببیند که ترامپ در برخورد با ایران و وضع تحریمهای شدید جدی است، این یک علامت جدی به رهبر کرهشمالی خواهد بود و همکاری بیشتری میکند. خطری که وجود دارد، این است که ترامپ نتواند با کرهشمالی به توافق برسد و بعد بیاید علیه کشورمان که به قول خودش آسیبپذیریهایی سیاسی-اجتماعی و اقتصادی دارد، اجماعی به وجود بیاورد و حلقه تهدید را علیه ایران تنگتر کند؛ یعنی خطر اصلی ترامپ این است که موتور محرکی برای ایجاد اجماعی ضدایران در منطقه و جهان شده است.
حالا این اجماع در منطقه با سعودی و اسرائیل شکل گرفته و سعی دارد اروپا را هم به سمت خود بکشد. در جهان هم ممکن است اگر مثلا به چینیها کمی بیشتر فشار بیاورد؛ یعنی به آنها فضا و امتیاز اقتصادی بیشتری بدهد. بعید نیست چینیها مواضعی خنثی در مقابل ایران بگیرند. البته مطمئن نیستم روسها کنار بکشند؛ چون در نگاه استراتژیک آنها، آمریکا یک تهدید جدی و همهجانبه است؛ ضمن اینکه نگران ازدستدادن منافع اقتصادی هم نیستند. آنها ایران را خط مقدم مهار آمریکا و جایی برای پیشگیری از تهدید آمریکا در نظر میگیرند. از این لحاظ روی روسیه بیشتر میتوان حساب کرد. ترکیه هم مواضع مستقل خود را به دلیل نیاز به توسعه تجارت با ایران و تأمین صرف منافع خود حفظ خواهد کرد. ضمن اینکه ترکیه کلا با حضور و دخالت بازیگران خارجی در نزدیکی مرزهایش مشکل دارد.
و پرسش آخر، این تغییراتی که در کاخ سفید رخ داده؛ یعنی انتصاب وزیر امور خارجه جدید مایک پمپئو (رئیس قبلی CIA) و مشاور امنیت ملی جدید جان بولتون که هر دو ضدایران هستند، چقدر میتواند تهدید جدی و فوری برای ایران باشد؟ آیا به قول شما، این هم تحتتأثیر آن بوروکراسی آمریکایی ممکن است مهار شود؟
منطق بوروکراسی وزارت خارجه آمریکا این است که باید با ایران گفتوگو کرد و از این طریق سیاستهای آن را تعدیل و قدرتش را مهار کرد. البته طبیعی است که وظیفه دیپلماتها حل بحرانها از طریق دیپلماسی با کمترین هزینه است. این روند در زمان اوباما تقویت شد و نسل جوانتری از دیپلماتها در بدنه بوروکراسی وزارت خارجه رشد کردند و تقویت شدند. تیلرسون هم بر همین مبنا طرفدار دیپلماسی با ایران البته در قالب فشار سیاسی بیشتر بود که بهگونهای خود را با کابینه ترامپ هماهنگ نشان دهد؛ اما دیدیم که دوام نیاورد و ترامپ برکنارش کرد. هرچند ممکن است شیوه هدایت پرونده ایران در زمان پمپئو تغییر کند و آمریکا رویکرد سختتری بگیرد؛ اما توسل به راهحل نظامی علیه ایران در بوروکراسی وزارت خارجه آمریکا بهراحتی جا نمیافتد؛ چون بههرحال او رئیس دیپلماسی کشور است، با سفرا سر و کار دارد، نوع معاشرتش متفاوت و از حالت اطلاعاتی و امنیتی خارج میشود و جنبه دیپلماتیک و حلالمسائلی میگیرد؛ ولی توجه داشته باشید که ایشان وزیر امور خارجه ترامپ است و ترامپ هم آشکارا ایران را تهدید میکند و میخواهد فردی کاملا هماهنگ با خودش داشته باشد. مشکل این است که ضدیت با ایران در تمام جریانهای سیاسی درون آمریکا هر روز برجستهتر میشود. البته یک خبر خوب این است که همین جریانها برای کنترل ترامپ در چارچوب منافع جناحی و حزبی خود نمیگذارند که ترامپ هر کاری که بخواهد، صددرصد انجام دهد؛ بهویژه مسئله مهمی مانند ورود به جنگ که نزد افکار عمومی آمریکا پس از جنگهای افغانستان و عراق بسیار حساس است و اساسا با شعار ترامپ مبنی بر اینکه ما پلیس دنیا نیستیم، هم تضاد جدی دارد. بههرحال بوروکراسی آمریکایی سیستم چک و بالانس مثل کنگره و رسانههای ذینفوذ خود را دارد و راهش را به نوعی سد میکند. میخواهم بگویم من خیلی بدبین نیستم که این تغییرات جدید تهدیداتی در حد جنگ برای ایران به همراه خواهد داشت. درباره جان بولتون هم داستان مشخص است. او کاملا ضدایران و به نوعی نماینده ساختار ضدایرانی درون آمریکاست و اعتقاد دارد که راهحل ساده تغییر رژیم در ایران است. هرچند او در گذشته بهگونهای بر راهحل نظامی تأکید کرده؛ اما با وجود برجام موضوع اکنون برای او هم فرق میکند. بههرحال به نظرم تأثیرات فوری این تحولات جدید فشارهای سیاسی بیشتر بر ایران و همراهکردن یا ترساندن کشورهای بیشتری برای کمکردن رابطه سیاسی و تجارت با کشورمان خواهد بود.
دیدگاه تان را بنویسید