شکاف در جبهه غربی
مروری بر وقایع جهان در سال گذشته نشان از پیدایش شکافی سیاسی در جبهه غربی بین آمریکا و اروپا دارد که میتواند سرآغازی برای تضعیف بلوک غرب در عرصه معادلات منطقهای و جهانی باشد.
کیهان برزگر استاد روابط بین الملل در سالنامه 1397 روزنامه شرق نوشت: مروری بر وقایع جهان در سال گذشته نشان از پیدایش شکافی سیاسی در جبهه غربی بین آمریکا و اروپا دارد که در نشست های بین المللی از جمله کنفرانس امنیتی مونیخ بیشتر نمایان گردید. بسیاری از تحلیل ها، ظهور ترامپ در آمریکا را مبنای این شکاف می دانند. اما موضوع فراتر از آن، مربوط به تاثیرات جهانی شدن است. جهانی شدن در سطح کلان موفقیت هایی برای اقتصادهای بزرگ جهانی و شرکت های چند ملیتی به همراه داشت، اما در سطح خرد و انفرادی بسیار متفاوت عمل کرده و سبب سرخوردگی توده ها و ظهور پوپولیسم شده است. درمواجهه با این مسئله، کشورمان باید با بازبینی نظری و عملی راهبردهای سیاست اقتصادی و خارجی خود بر مبنای اثربخشی ژئوپلتیک و تکیه بر روابط دوجانبه و چند جانبه منطقه ای گام بردارد.
مروری بر وقایع جهان در سال گذشته نشان از پیدایش شکافی سیاسی در جبهه غربی بین آمریکا و اروپا دارد که می تواند سرآغازی برای تضعیف بلوک غرب در عرصه معادلات منطقه ای و جهانی باشد. نظم جاری جهانی که بعد از جنگ جهانی دوم از سال 1945 شکل گرفته، عمدتا بر هژمونی جبهه غربی بنا نهاده شده و موتور محرکه آن ایدئولوژی لیبرال-دمکراسی و بر محور "وابستگی متقابل" سیاسی-اقتصادی کشورها یا همان "جهانی شدن" است. اکنون رشد پوپولیسم (توده گرایی) در آمریکا و بروز اندیشه های راست افراطی و ملی گرایی در اروپا و سایر نقاط جهان خود به نوعی نتیجه شکست نسبی اندیشه جهانی شدن با محوریت جبهه غربی است. شاید جهانی شدن در سطح کلان موفقیت هایی برای اقتصادهای بزرگ جهانی و شرکت های چند ملیتی به همراه داشت، اما در سطح خرد و انفرادی و از کشوری به کشور دیگر بسیار متفاوت عمل کرده و آشکارا سبب شده که توده ها به اشکال مختلف روندها و گرایش های سیاسی-اقتصادی نخبگان در قالب بوروکراسی عمیق را به چالش بکشند. همین امر، منجر به شکل گیری موج جدیدی از پوپولیسم در جهان شده است.
بعضی از تحلیل های غربی به ویژه اروپایی، ظهور دونالد ترامپ در آمریکا را مبنای شکل گیری این شکاف در جبهه غربی در نظر می گیرند. از نظر آنها شخصیت خود محورانه، انحصارگر، منفعت طلب و غیره ترامپ که به ارزش همکاری و شراکت در یک دنیای چندقطبی بهایی نمی دهد، منجر به شکاف بین اروپا و آمریکا شده و همین تحول نوعی سردرگمی در معادلات منطقه ای و جهانی بوجود آورده است. بوروکراسی عمیق غربی معتقد است که دنیا همچنان به یک غرب قدرتمند نیاز دارد تا معادله قدرت جهانی حفظ شود. از این دیدگاه، جدا شدن آمریکا از اروپا و نگاه صرف به درون خود یا به اصطلاح ترامپ بازگرداندن "عظمت آمریکایی"، فلسفه صلح جهانی را که بر مبنای "چندجانبه گرایی" به چالش کشیده و نوعی سردرگمی در سطح روابط بین المللی ایجاد کرده است. از این دیدگاه، اگر آمریکا از لحاظ سیستمیک قدرت هژمون نباشد، به همان اندازه بازیگر ضعیف سیستمیک می شود. این تحول به قدرت های جهانی دیگر همچون روسیه و چین و قدرت های نوظهور منطقه ای مثل ایران و ترکیه فضا می دهد تا خلاهای سیاسی-امنیتی ناشی از بروز بحران های منطقه ای را به ضرر جبهه غربی پر کنند و همزمان یک بلوک چند جانبه و رقیب اقتصادی در قالب اتصال منطقه ای با اثربخشی ژئوپلتیک خود ایجاد کنند.
اما آیا تحول در گرایش آمریکا در صحنه جهانی مربوط به شخصیت ترامپ به عنوان یک پدیده پوپولیست است یا در نتیجه تغییر در روندها و گرایش های درونی آمریکا؟ آمارها نشان می دهند که اقتصاد آمریکا در مقایسه با سایر قدرت های جهانی مثل چین و اروپا در رکود قرار گرفته و همین امر جایگاه ابرقدرتی آمریکا در جهان را در سال های آینده به چالش می کشد. همزمان محدودیت های استراتژیک آمریکا در اثربخشی لازم بر جنگ ها و بحران های منطقه ای از جمله افغانستان و عراق و بطور غیر مستقیم بحران های سوریه و یمن، نوعی سرخوردگی و ناامیدی را در مردم آمریکا از ایفای نقش "پلیس" جهان ایجاد کرده که هزینه های زیادی بر مردم این کشور بدون دستیابی به نتیجه مطلوب تحمیل شده است. ترامپ بر مبنای همین تغییر گرایش در روندها در سیاست داخلی و نگاه افکار عمومی، در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا پیروز شد. طبیعی است که اکنون ترامپ سیاست جهانی را از زاویه گرایش های سیاست داخلی و تقاضاهای مردمی دنبال می کند که به او رای داده اند و منتظر لمس کردن اقدامات عملی ترامپ برای انتخاب مجدد او باشند. از این لحاظ، ترامپ، برخلاف بعضی از دیدگاهها، خیلی هم غیرقابل پیش بینی نبوده، چون تنها شعارهای انتخاباتی خود را اجرا می کند. البته اینکه چقدر به آن "عظمت آمریکایی" مورد ادعای خود برسد، بحث دیگری است.
اکنون هدف اصلی و فوری ترامپ کم کردن هزینه های جهانی آمریکا است که در طی سال های گذشته به شکل حضور نظامی و مستقیم آمریکا در جنگ ها، به ویژه در افغانستان و عراق، و حفظ پایگاههای متعدد نظامی در جهان، ضربات جبران ناپذیری بر اقتصاد آمریکا زده است. او اکنون یک حرف ساده دارد و آن اینکه آمریکا دیگر این هزینه ها را نمی پردازد و آنهایی که خواهان چتر حمایتی امنیتی و سیاسی آمریکا هستند، باید خود این هزینه ها را بپردازند. ترامپ به حضور آمریکا در ناتو اعتقادی ندارد، از کشورهای پولدار عربی مثل سعودی و امارات باج می گیرد، هزینه های پایگاههای آمریکایی را از کشورهای میزبان نیروهای آمریکایی مثل ژاپن و کره جنوبی دریافت می کند، یا در صورت لزوم آنها را تعدیل یا تعطیل می کند و از قراردادهای چندجانبه مثل ترانس پاسفیک، نفتا، معاهده آب و هوایی پاریس، برجام و اخیرا آی. ان. اف (پیمان موشک های هسته ای میان برد) خارج می شود که هزینه های زیادی به آمریکا تحمیل می کند. ترامپ حتی عضویت آمریکا در یک سازمان فرهنگی-اجتمایی مثل یونسکو را عبث می داند. ترامپ اعتقادی به حضور ارزش های آمریکایی در عرصه جهانی ندارد. بر همین مبنا، از توافق هسته ایران با قدرت های جهانی (برجام) خارج می شود، چون آن را مستلزم تحمیل هزینه های سیاسی-امنیتی زیادی بر آمریکا در منطقه، به ویژه از زاویه حفظ امنیت اسرائیل می داند، که در هر حالتی تنها نقطه اجماع سیاسی میان نخبگان در واشنگتن و در بوروکراسی عمیق آمریکا در تمامی اعصار است.
سیاست های ترامپ فراتر از ایجاد شکاف در روابط فرا آتلانتیک (روابط آمریکا-اروپا)، شکاف های درونی در درون اتحادیه اروپا را افزایش داده است. اعضای این اتحادیه که همچنان در دوران شوک خروج بریتانیا (برگزیت) از این اتحادیه بسر می برند با سیاست های ترامپ که بیشتر با وسوسه تجارت پرسود انفرادی با آمریکا و با تمرکز بر تقویت روابط دوجانبه هر روز بیشتر دچار شکاف می شود. اکنون اروپا با شکاف های "درون-کشوری" و "بین-کشوری" روبرو است. مسائلی همچون سیل مهاجرت ها و پناهندگان به این قاره از شرق (شامات) و غرب (شمال آفریقا) مدیترانه و منطقه ساحل در آفریقا و مشکلات مربوط به میزان هزینه کردن کشورهای عضو و قوانین یکسان مهاجرتی برای این جمعیت (مثلا اختلاف بین هلند و مجارستان)، تقویت گرایشات راست افراطی و شکاف بین رهبران پوپولیستی مثل ایتالیا و اسپانیا، تغییر رهبری در آلمان، جنبش جلیقه زردها در فرانسه و غیره موضوعات جاری اروپا است. شکاف و بی اعتمادی اقتصادی بین شمال و جنوب (آلمان و فرانسه با اسپانیا و یونان) و شکاف سیاسی بین غرب و شرق اروپا در نزدیکی با آمریکا (کشورهای حوزه بالتیک و لهستان و غیره با کشورهای قدرتمند غرب اروپا) هم در حال افزایش است. بر این مبنا، طراحی اولیه کنفرانس ضد ایرانی ترامپ در ورشو، که البته اکنون با فشارهای بین المللی قرار است در یک قالب کلی تر "صلح و ثبات در خاورمیانه" برگزار شود، مورد مخالفت جدی "اتحادیه اروپایی" با مرکزیت بروکسل است. اما اولویت سیاست خارجی لهستان اکنون به حداقل رساندن حضور نظامی آمریکا در این کشور بوده و دشمنی خاصی هم با ایران ندارد. اما برای دستیابی به این هدف دوجانبه خود مجبور است با سیاست های ترامپ در موضوع برجام هماهنگ باشد. منظور اینکه فراتر از برجام، بعضی از کشورهای اروپایی بر اساس اولویت سیاست خارجی خود عمل می کنند.
واقعیت این است که یک اروپای غیرمتحد، با اولویت های سیاست خارجی انفرادی و بعضا دارای شکاف های سیاسی، ظرفیت ایستادگی در برابر ترامپ را ندارد و به تدریج نقش آن در عرصه معادلات جهانی کم رنگ تر می شود. یک مثال بارز، تلاش اروپا برای حفظ برجام است که معتقد است از بین رفتن آن منشا یک منازعه دیگر در خاورمیانه بوده و امنیت اروپایی را بطور مستقیم به خطر می اندازد. کشوری مثل فرانسه و مکرون با فرصت طلبی از خروج بریتانیا و اندیشه رهبری اروپایی سعی کرده تا با واسطه گری و ورود به موضوعات موشکی و نقش منطقه ای ایران، مانع از خروج ترامپ از برجام شود. اما ترامپ نشان داد که ارزشی برای فلسفه صلح جهانی غربی قائل نیست که بنیان اصلی آن یک "اتحاد تجاری" است که در بستر زمان در حاب تغییر است. همزمان تلاش 9 ماهه اروپا برای ایجاد یک ساز و کار مالی ویژه انتقال ارزی به نام "اس. پی. وی" برای دور زدن تحریم های آمریکا، تبدیل به یک سازوکار کوچکتر و محدودتر به نام "اینستکس" (ابزار پشتیبانی از تبادل مالی) شده که در مرحله اول کالاهای اساسی مثل دارو و غذا را پوشش می دهد و پیش شرط هایی همچون تصویب "اف. ای. تی. اف" (گروه ویژه اقدام مالی مربوط به مبارزه با پولشویی است) را هم برای ایران در جهت عملیاتی شدن آن تعیین می کند. هرچند این گام اروپا بهرحال یک قدم مثبت است، اما کارآمدی واقعی این سازوکار جدید اروپایی در کمک به اقتصاد ایران، که بیشتر وابسته به بازگشت و انتقال مالی در آمدهای نفتی و از تحریم های ثانویه آمریکا آسیب پذیر است، را باید در بستر زمان ارزیابی کرد. بی تردید این حرکت مستقل اروپا هم که بیشتر تلاشی سیاسی برای حفظ برجام در شرایط فعلی است، بر شکاف سیاسی موجود میان اروپا و ترامپ می افزاید. عدم توان اروپا در مقابله با سیاست های ترامپ نه الزاما به دلیل ترس از تهدیدهای اقتصادی ترامپ یا مستقل نبودن آن، بلکه به دلیل سایز بزرگ و ظرفیت های گسترده اقتصاد آمریکا و وابستگی نظام مالی و سرمایه گذاری آنها است که شرکت های اروپایی را در شرایط قطع ارتباط با آمریکا متضرر می کند.
ترامپ همزمان یک جنگ اقتصادی با چین را شروع کرده است که این خود بر ابعاد شکاف در جبهه غربی می افزاید. اروپا هم مانند آمریکا خواهان مهار چین بوده و معتقد است که این کشور در نتیجه جهانی شدن و اتصال دیجیتالی قادر گردیده تا رشد اقتصادی خود را افزایش داده و به یک قدرت اقتصادی جهانی تبدیل شود. اما اروپا شکل فعلی جنگ مستقیم تجاری آمریکا با چین را به نفع رشد اقتصاد جهانی و فلسفه چندجانبه گرایی نمی بیند و حتی معتقد به تقویت جایگاه سیاسی چین در عرصه جهانی است. ابتکار "یک کمربند، یک جاده" چین یا همان جاده ابریشم جدید بیشتر متمرکز بر اتصال منطقه ای با کشورهای اروپای شرقی و آفریقا به عنوان تمرکز جدید جغرافیایی چین برای دستیابی به منابع است که این خود قدرت های سنتی اروپای غربی را نگران می کند. روش ناموفق مذاکراتی ترامپ با رهبر کره شمالی کیم جونگ اون بر روی تسلیحات هسته ای و موشکی این کشور، چین را به یک بازیگر پشت پرده تبدیل کرده که این مورد مخالفت اروپا است. سیاست های ترامپ در انتقال سفارت آمریکا به بیت المقدس که در واقع چند گام به عقب برای دستیابی به صلح فلسطین-اسرائیل است و "معامله قرن" او مورد تایید اروپا نیست.
مهمتر از همه سیاست های ترامپ، موجب افزایش و کارآمدی نقش روسیه در میدان های منطقه ای و جهانی شده که این خود برای اروپا بسیار نگران کننده است. سیاست ترامپ در خروج نیروهای آمریکایی از سوریه و افغانستان که به نوعی برخواسته از محدودیت استراتژیک آمریکا در اثربخشی ژئوپلتیک این کشور است، معادلات سیاسی-امنیتی منطقه ای را به نفع روسیه و ایران بهم زده و منجر به نزدیکی ترکیه به این دو کشور در پی تسریع راه حل سیاسی بحران سوریه در قالب "روند آستانه" و نشست سران سه کشور شده است. در واقع، رویکرد ضعیف ترامپ در مواجهه با روسیه این کشور را از یک بازیگر سخت افزاری و نظامی در معادلات منطقه ای و بین المللی به یک بازیگر نرم و صلح ساز در این عرصه ها تبدیل کرده است. همین امر اروپایی ها را که چندین سال در قالب "مذاکرات صلح ژنو" خواهان به سرانجام رساندن بحران سوریه به نفع منافع خود، ایفای نقش و سهم نسبی مخالفان حکومت سوریه و بازگشت مهاجرین و پناهندگان سوری به کشورشان بودند، نگران کرده است. همزمان حمایت مداوم و همه جانبه ترامپ از سیاست های تجاوزکارانه محمد بن سلمان ولیعهد سعودی در بمباران مردم یمن، به ویژه دستور قتل جمال خاشقچی روزنامه نگار منتقد سیاست های وی در یمن، بر شکاف اروپا و آمریکا افزوده است.
سیاست های ترامپ تنها ریتم تاریخی شکاف در جبهه غربی بین آمریکا و اروپا را تسریع کرده و بیشتر در نتیجه تاثیرات جهانی شدن و تفاوت شیوه حاکمیت بر اقتصاد جهانی و فلسفه تامین صلح بین المللی از نگاه آمریکایی و اروپایی است. بنظرم چنین شکافی در سال آینده هم با توجه به پویایی های تحولات در عرصه معادلات منطقه ای و جهانی حتی با شدت بیشتری تداوم خواهد داشت. اما تجربه های حاصل از این شکاف، می تواند فرصتی برای بازبینی نظری و عملی راهبردهای سیاست اقتصادی و امنیتی کشورمان باشد تا بر مبنای اثربخشی ژئوپلتیک و تکیه بر روابط دوجانبه و چند جانبه منطقه ای در جهت ایجاد یک اقتصاد متنوع استراتژیک متکی بر تولید ملی و افزایش قدرت بازدارندگی و نظامی خود گام بردارد. تاریخ جهان بسیار بزرگتر از تاریخ جبهه غربی است. جنگ جهانی دوم هم الزاما نقطه عطف تاریخ جهانی نیست. نهادها و ساختارها و مدل های سیاسی-ایدئولوژیک غربی هم تنها ملاک رشد و توسعه یا تعادل در سیاست جهانی نیستند. تاریخ رشد و توسعه و امنیت پایدار در جهان آینده متمرکز بر پویایی های منطقه گرایی و اثربخشی ژئوپلتیک کشورها در حوزه های مهم اتصال جغرافیایی و چسبیدگی فرهنگی-اجتمایی خود خواهد بود.
دیدگاه تان را بنویسید