مصاحبه ای با اروین یالوم
با داشتن 83 سال سن، اروین د. یالوم یک متخصص غیر ارتدوکس و خستگی ناپذیر به اصطلاح خود او "روان درمانی اگزیستانسیال" است.
نویسندگان زیادی وجود ندارند که بتوانند عبارت "معنای زندگی" را در عنوان کتاب قرار دهند و یا در واقع تحقق این وعده را دنبال نمایند.
حدود 10 سال پیش یا کمی بیشتر، نسبت به مرگ پدرم دلهره عجیبی داشتم. در خانه یکی از اقوام نزدیکم، که یک مشاور بود، کتابی را با عنوان "مادر و معنای زندگی: قصه های روان درمانی" از قفسه کتاب ها برداشتم. این کتاب توسط اروین د. یالوم نوشته شده بود، نویسنده ای که قبلاً از طریق رمانی به اسم "وقتی نیچه گریست" با او مواجه شده بودم. (او همچنین رمان هایی در مورد شوپنهاور و اسپینوزا نوشته است.) من اون کتاب رو برداشتم و داستان عنوان رو خوندم، هرچند، به عنوان گزارش واقعی جلسات یالوم با یک بیمار، شاید "داستان" کلمه درستی برای این اثر منحصربفرد نباشد. در هر صورت، کتاب مادر و معنای زندگی من رو تا مرز مغز و استخونم لرزوند و پیام این کتاب هنوزم که هنوزه، به اندازه همان روزی که اونو خوندم برام واضح و شفاف هست.
مسلماً بعضی اوقات ممکن است مواردی وجود داشته باشد که برخی افراد ممکن است به عنوان احساساتی بودن کارت تبریک در کتاب های یالوم رد کنند. اما هنگامی که مضامین اصلی مرگ، اگزیستانسیالیسم و تاریک ترین گودال های روان انسان باشد، باید کمی هم سخت دل باشید. چیزی که در اون شکی نیست، یالوم نویسنده ای بی نظیر و فوق العاده است.
یالوم ، برای افرادی که آشنایی کمتری دارند، یک روانپزشک فعال و همچنین استاد برجسته روانپزشکی در دانشگاه استنفورد می باشد. با بیش از 50 سال فعالیت، او با استفاده از خرد منحصر به فرد خود، به صدها بیمار کمک کرده و همچنین وقت خود را برای نوشتن چهار رمان ، چهار مجموعه جلسه و تعدادی کتاب درسی برای پزشکان صرف نموده است- که حداقل یکی از آنها، نظریه و عمل روان درمانی گروهی (1970)، امروزه نیز به طور گسترده مورد استفاده قرار می گیرد.
اگر بخواهیم کمی بیشتر در مورد این "خرد منحصر به فرد" بگوییم؛ باید این نکته رو بیان کنیم که در واقع یالوم یکی از ادمهایی نیست که بنشیند و به بیمارانش اجازه دهد همه صحبت ها را انجام دهند. او می تواند به طرز خیلی جدی صادق باشد و گهگاه مقابله کند. پشت بنهومی "شما می توانید من را Irv بنامید" ، ذهنی تیزبین وجود دارد که با تیزبینی مانند شرلوک هولمز، به مشکلات بیماران می پردازد. او نویسندگان و فیلسوفان مورد علاقه خود را برانگیخته و اغلب "پیشنهاد می کند" (که در زبان یالوم به معنای "اصرار" است) که بیماران وی آنها را بخوانند.
علی رغم سالها پیشرفت، یالوم همچنان که وب سایت به شما می گوید، برای درمان های فردی در مطب های خود در پالو آلتو و سانفرانسیسکو در دسترس است. نوشته های او نیز هیچ نشانه ای از کندی را نشان نمی دهد، اگرچه از سال 2008 کتاب او با نگاه خیره به خورشید: غلبه بر وحشت مرگ، بیشتر و بیشتر در مورد آن موضوع اجتناب ناپذیر ثابت شده است.
آخرین مجموعه او، موجودات یک روزه، عنوان خود را از مراقبه ای فلسفی توسط امپراطور روم ، مارکوس اورلیوس گرفته و بکارگیری یالوم در قرض گرفتن خرد از گذشته برای روشن کردن شرایط مدرن را شفاف سازی می نماید. از سخنان به بیماران در این جلسات و همچنین خوانندگان، آنچه از خواندن موجودات یک روزه روشن می شود این است که یالوم کاملاً از مرگ و میر خود آگاه است. و در واقع در طول مکالمه ما چند بار اتفاق افتاد که ارتباط وی متزلزل شد: در یک زمان او از مصاحبه به عنوان "جلسه ما" نام برد.
چطور شد که آن را در عمل به کار گرفتید؟
از همان روزهای اولیه ملاقات با بیمارانم، متوجه این نکته شدم که به نظر می رسید بسیاری از آنها با مسائل مرگ خودشان روبرو هستند و بنابراین آموزش فلسفی که گذرانده بودم، برای من بسیار مهم به نظر می رسد. من همچنین در حین آموزش شروع به نوشتن مطالب خوبی کردم. من مقالات زیادی برای مجلات حرفه ای در موضوعات مختلف - به ویژه گروه درمانی و کار با افراد مبتلا به اختلالات جنسی- نوشتم و سپس به استنفورد [در کالیفرنیا] رفتم و تمام حرفه تخصصی خودم را در آنجا سپری می کنم. من از سال 1962 استاد روانپزشکی در استنفورد بودم تا اینکه در سال 1994 بازنشسته شدم.
چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟
من اولین کتاب درسی خودم را در سال 1970 نوشتم. این کتاب تئوری و عملکرد روان درمانی گروهی بود و در طی سالها، خیلی از دانشجویانم به من گفتند که از خواندن آن لذت می برند زیرا داستان های زیادی در آنجا وجود داشت که شاید برخی از ان داستان ها فقط یک پاراگراف یا یک صفحه از چیزی که در یک جلسه گروهی اتفاق افتاده بود را تشریح میکرد. یجورایی من این داستان ها رو به کتاب خودم وارد میکردم و دانشجویانم به من می گفتند که آنها میتونند تئوری های خشکی رو که اونجا بود با خوشحالی تحمل کنند چون می دانستند که ممکن است داستان دیگری با انها نهفته باشد که آنها را به خواندن بیشتر ترغیب میکرد.
آیا از زمان شروع کار شما جهان تغییرات زیادی کرده است؟
برخی از آداب و رسوم تغییر کرده اند: افراد دیرتر ازدواج می کنند و بچه دار می شوند، به ویژه در بخشی از جهان که من در آن قرار دارم. اما در واقع مسائلی که من به دنبالشون هستم، مسائلی انسانی هستند و از نسلی به نسل دیگر تغییر زیادی نمی کند. من دوست ندارم در مورد جامعه به طور کلی تعمیم دهم زیرا این روزها فقط بخش کوچکی از آن را می بینم. شخصی که در محیط بیمارستان کار می کند ممکن است پاسخ دیگری به شما بدهد، و من مدتی است که با بیماران در بیمارستان برخورد نمی کنم.
رویکرد شما کاملاً ارتدکس نیست، درست است؟
این چیزی نیست که شما آن را "تمرین عادی" بنامید. من تا حدی التقاطی هستم و سعی می کنم نیازهای فردی هر بیمار را متمرکز کنم. به نظر من ایده نوعی کتابچه راهنما، به ویژه با موج جدید رفتار درمانی شناختی - جایی که سعی می کنید سوالات مشخصی را به بیماران در هر جلسه بدهید - واقعاً چیز اشتباهی هست. این امر مسئله فردیت هر بیمار را خراب می کند.
دقیقاً چگونه یک شخص می آموزد که چگونه زندگی کند؟
من فکر می کنم که نکته در داشتن یک زندگی خوبه: مهم اینه که دست از حسرت کشیدن برای کارهایی که در زندگی خود انجام نداده ایم برداریم. سعی کنیم زندگی بدون حسرت داشته باشیم، که در آن از آنچه انجام می دهیم احساس رضایت کنیم. و سعی کنیم با خود مهربان باشیم و از خود ناامید نشویم.
آیا توانسته اید چنین کاری کنید؟
احساس می کنم این کار را به خوبی انجام داده ام و همچنان با خود مهربان هستم. به عنوان مثال زمانی که جوانتر و کم تجربه تر باشید، ممکن است با بیمارانی برخورد کنید که انرژی بسیار زیادی در خودشان دارند جوری که حس میکنند دنیا را در چنگ خود دارند. وقتی با این گونه بیماران برخورد میکنید شما در واقع نگران آنها هستید، نگران خودکشی انها هستید یا اینکه آنها به شما حمله کنند، زندگی با این گونه از ادمها بسیار دشوار است. آنها می توانند به سرعت از عشق ورزیدن و دوست داشتن شما، به نفرت داشتن از شما برسند و برقراری ارتباط با این افراد بسیار دشوار است. همانطور که سن من بالاتر رفت، در انتخاب کسی که با او برخورد میکنم، دقت بیشتری می نمایم. من اکنون ازروی ترجیح شخصی خودم، یک سپر نامرئی در اطراف خودم ایجاد کرده ام. هر بیماری که در این مرحله می بینم به من مراجعه می کند زیرا آنها چیزی را که من نوشته ام خوانده اند. این عمل من را تغییر داده است. مطمئناً، من یک گروه بسیار باسواد و همچنین گروهی از افراد را می بینم که به نوع چیزهایی که می نویسم علاقه مند هستند.
آیا سالهایی که سپری کردید و پیشرفت داشتید روش ها و اقدامات شما را دغییر داده است؟
من برای درمان های طولانی مدت، به استثنای یک یا دونفر، کسی را ملاقات نمی کنم. وقتی کارم را شروع می کنم به مردم می گویم که فقط یک سال می توانم آنها را ببینم. من الان خیلی پیر هستم و نمی خواهم کسی به من وابسته شود زیرا از این به بعد مدت کمی می توانم کسی را همراهی کنم. همیشه با گفتن "درمان با محدودیت زمانی" شروع میکنم و بعد از شش ماه دیگر دوباره این مسئله را به آنها یادآوری می کنم. این یک روش خوب برای تمرین است.
گاهی اوقات ، شما می توانید در خاتمه دادن به بیماران و رها کردن مشکل داشته باشید، اما در اینجا شما در همان ابتدا فسخ را انجام داده اید. من فکر می کنم از جهاتی می تواند سرعت درمان را افزایش دهد و کارایی بیشتری داشته باشد. این پیامی را به بیمار منتقل می کند که بهتر است سخت تر کار کند.
شما در مورد غلبه بر وحشت مرگ نوشته اید. در این رابطه اوضاع از چه قرار است؟
من مدتها درباره آن فکر کرده و در آن فرو رفته ام و در واقع ان وحشت قبلی را ندارم. هنگامی که آن کتاب را نوشتم من به طور خاص از کلمه "وحشت" استفاده کردم - نه ترس و اضطراب ، زیرا شک دارم که هرگز از بین برود. من به وضوح در حال رسیدن به پایان زندگی ام هستم و از این موضوع آگاه هستم. اما این مرا فلج نمی کند و دیگر مرا وحشت زده نمی کند. در حقیقت، من در حال حاضر زندگی بسیار خوبی دارم. من در بیشتر زندگی ام بسیار آرام و احتمالاً از نظر روانشناختی بهتر از آنچه هستم احساس می کنم.
آیا یک زندگی بدون حسرت داشته اید؟
خب من همیشه دوست داشتم نویسنده شوم. شاید اگر من در نسل دیگری بزرگ شده بودم، ممکن بود به جای روان درمانی به سراغ نوشتن بروم - البته این به این معنی نیست که من همچنین علاقه زیادی به ایده درمانگر شدن نداشتم. خوشبختانه، من توانسته ام این دو را به گونه ای ترکیب کنم که هرگز تصورش را هم نمیکردم.
دیدگاه تان را بنویسید