شهید سعید انصاری از مستشاران ایرانی مدافعان حرم بود که در نبرد آخر، حین تیراندازی نمازش را اقامه کرد و این گونه به لقای پروردگارش نائل شد.

ماجرای سه روز تحصن پشت در دفتر سردار سلیمانی
پایگاه خبری تحلیلی مثلث آنلاین:

پیکرش بعد از ۴ سال در یکی از روزهای سرد اسفند ۹۸ به میهن بازگشت. از بازماندگان قافله شهدا در دفاع مقدس بود و برای شهادت آرام و قرار نداشت. با اینکه چند بار برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، اما دلش راضی نبود تا اینکه پشت در دفتر سردار حاج قاسم سلیمانی ۳ روز تحصن کرد، اما سردار برای او شرط گذاشت؛ شرطی که ۲۰ روزه انجامش داد و راهی دیار عمه سادات شد.

فاطمه جعفری، همسر شهید انصاری ضمن بیان روحیات شهید از ۲۴ سال زندگی مشترکش و همچنین آخرین دیدارشان با شهید گفت که بخش هایی از آن را می خوانید؛

شهید انصاری چطور به قافله راهیان مدافعان حرم پیوست؟

سال ۹۴ از گوشه و کنار کشور، خبرهای شهادت مدافعان حرم به گوش رسیده بود. آن زمان در اطراف حرم حضرت عبدالعظیم (ره) زندگی می‌کردیم. آقاسعید عاشق حرم عبدالعظیم بود. ماه رمضان بود. همسرم بسیار افسرده بود و شب‌ها گریه می‌کرد. علتش را پرسیدم. گفت: واقعیت این است که دوست دارم مدافع حرم شوم، اما اداره قبول نمی‌کند. گفتم: برای چی دوست داری بروی! گفت: واقعاً اسلام در خطر است. اگر بدانید چه بر سر بچه‌های مردم و انسانیت می‌آورند.

ناراحت شدم. شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم. در فکر خوابم بودم. همسرم خیلی تیزبین بود. نگاهی به من کرد و گفت: ناراحتی! گفتم: نه! خواب دیدم که با پیراهن سفید مدافع حرم شده‌ای. پهلوی راستت تیر خورده بود. پیراهن سفیدت هم خونی شده بود. من همراه با همسران شهدا در حالی که مقنعه سفیدی بر سر داشتم، در یک کشور عربی ناامن دنبالت می‌گشتم. خندید و گفت: احتمالاً موافقت می‌کنند مدافع حرم شوم. بعد شهید می‌شوم و پیکرم گم و گور می‌شود. تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!

برای اینکه حال و احوالش را عوض کنم، گفتم: تو اجازه نمی‌دهی حج بروم. می‌گویی دوست ندارم عرب‌ها بد نگاهت کنند. گفت: دعا کن من شهید شوم، آن موقع بنیاد شهید تو را زیارت می‌برد. فردای عید فطر بود که از اداره زنگ زد و گفت: خوابت تعبیر شد. من مدافع حرم شدم.

ماجرای ۳ روز تحصن پشت در دفتر سردار سلیمانی +عکس

برای اولین بار بود که به سفر دور می‌رفت. سه ماه عراق بود. هر شب زنگ می‌زد و ساعت‌ها صحبت می‌کرد. می‌گفت: من دلتنگ شما هستم. بعد به مرخصی آمد و همزمان با ایام اربعین حسینی دوباره عازم عراق شد. در یکی از این شب‌ها، خواهرم که با خانواده‌اش به پیاده‌روی اربعین رفته بود، زنگ زد و گفت: آقاسعید زیارت رفته یا مدافع حرم شده؟ امروز جلوی حرم امام حسین (ع) او را دیدم. سرش را این ور و آن ور می‌چرخاند. انگار دنبال کسی می‌گشت! بعد از تماس خواهرم، همسرم تماس گرفت.

صحبت‌های خواهرم را به او انتقال دادم. گفت: چرا صبر نکرد او را ببینم. گفتم:کاروانشان گم می‌شد. بعد گفت:، چون از ایران خیلی‌ها برای پیاده‌روی آمده بودند، من هم دلم گرفته بود، گفتم شاید جلوی حرم آشنایی ببینم. برای همین به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم و دوباره به منطقه برگشتم.

بعد از دو ماه که برگشت، خیلی لاغر شده بود. یک ساک لباس آورده بود. گفت: مال یکی از بچه‌های شهداست. تا کی باید لباس شهدا را ببرم و خبر شهادتشان را بدهم؟ چرا شهید نمی‌شوم؟ گفتم: خداوند گلچین می‌کند. شما هنوز گل نشده‌ای!

شهیدی که ۳ روز تحصن کرد

گذشت تا اینکه جانشین سردار سلیمانی برایم تعریف کرد و گفت: آقاسعید ۳ روز پشت دفتر حاج قاسم به حالت تحصن نشسته بود. می‌گفت: برگه مرا امضا کنید تا به سوریه بروم. در عراق خبری از شهادت نیست. حرف‌های آقاسعید را تلفنی به حاج قاسم منتقل کردم. سردار گفت: راستش در چهره شهید انصاری، شهادت را می‌بینم.

اگر او برود دیگر برنمی‌گردد. من به او نیاز دارم. همسرم، چون مستشار بود، کمک حالشان در جنگ بود. به همین خاطر شرطی برای همسرم گذاشت که او آن شرط را ۲۰ روزه انجام داد. در نهایت، چون قول و قرار گذاشته بودند، بعد از امضای برگه، شهید انصاری راهی سوریه شد.

در نهایت روز یکشنبه ۱۹ دی ماه ۹۴، آخرین یکشنبه‌ای بود که در خانه بود. دیدم حال و هوایش فرق دارد و این بار در حال وصیت است. نزدیک ظهر قدم‌زنان تا مدرسه حسین باهم رفتیم تا در جلسه شرکت کنم. آقاسعید هم به سپاه رفت. با حسین از مدرسه به خانه برگشتیم. همسرم تلفن زد و گفت: بچه‌ها را بیدار کن، می‌خواهم با آن‌ها خداحافظی کنم. داخل خانه که آمد، گفت: این دفعه بروم خیلی دیر برمی‌گردم. امسال عید پیش شما نیستم.

حداقل تا عروس شدنم بمان

دخترم زینب راضی نبود پدرش به سوریه برود. حسین هم آن موقع ۱۰ سالش بود. آقاسعید برگشت. زینب طاقت نیاورد. گفت: بابا نرو. حداقل تا عروس شدن من بمان. دخترم آن زمان زیاد خواستگار داشت، اما، چون پدرش نبود، منتظر شدیم تا برگردد. رو به زینب گفت: «داعش خیلی نامروت است. سر جنین زن باردار شرط می‌بندد. شکمش را با چاقو می‌برد تا ببیند شرط را برده است یا نه. بعد بچه را داخل آتش می‌اندازد.» با چشم به او اشاره کردم. این‌ها را برای زینب تعریف نکند.

پسرم گفت: بابا داری می‌روی، شب عید هم که نمی‌آیی، پس تولد من چه می‌شود؟ رو به من کرد و گفت: مامانش! یک تولد خوب برای حسین بگیر. من هم کادویش را کنار می‌گذارم. بعد همسرم مرا کنار کشید و گفت: زندگی‌ام را به تو می‌سپرم. وقتی از در بیرون رفت، دیدم کلاه و دستکش را نبرده است. زنگ زدم، گفت: کلاه را بده حسین، پایین بیاورد. دیگر شما نیایید. حسین که پایین رفت تا کلاه را بدهد، آقاسعید به او گفته بود: «خواستم مردانه حرف بزنیم. بعد از من، مرد خانه تو هستی، مواظب مادر و خواهرت باشد.» یک گاز هم از لپ حسین گرفت تا یادش بماند چه قولی داده است.

آخرین کلمات شهید مدافع حرم

ساعت ۵ بعدازظهر آن روز به سمت سوریه رفت. دو شب بعد سردار سلیمانی در نمازخانه حلب همسرم را دید که یک ساک بسیار بزرگ با خودش آورده است. به او گفت: چرا ساک به این بزرگی با خودت آورده‌ای؟ آقاسعید هم جواب داده بود: می‌خواهم اینجا بمانم! همان فردا شب، همسرم در جنگل‌های زیتون با تیری که به پهلویش خورده بود، به شهادت رسید. او حین عملیات در حالی که مشغول تیراندازی بود، از نمازش غافل نشد و نماز مغرب و عشاء را خواند. آخرین کلمات شهید هم «یا زهرا» بود. شهادت آقاسعید دقیقاً سه روز بعد از آخرین دیدارش با ما بود.

ماجرای ۳ روز تحصن پشت در دفتر سردار سلیمانی +عکس

زیرنویس شبکه خبر، قاصدک بازگشت پیکر همسرم بود

چگونه خبردار شدید پیکر همسرتان برگشته است؟

از طریق زیرنویس شبکه خبر فهمیدم. بعد به محل کار شهید زنگ زدم و دیگر کاملاً مطمئن شدم. گفتم: چرا خبر ندادید. حالا که آخر هفته عروسی دخترم است، باید بشنوم؟ گفتند: خب! پیکر در معراج شهداست. می‌خواهید هفته دیگر تشییع کنید. گفتم: مگر می‌شود؟ نمی‌دانید دخترم چه حالی است.

پیکر شهید چه زمانی به ایران بازگشت؟

پیکر آقاسعید، نزدیک عروسی دخترم برگشت و ما عروسی را لغو کردیم. عروسی هم دو ماه بعد برگزار شد. در جریان مراسم عروسی دخترم و تهیه جهیزیه خیلی اذیت شدم. دست‌تن‌ها بودم. در خواب آقاسعید را دیدم و گلایه کردم. گفتم: گذاشتی، رفتی و راحت شدی! من اینجا دست‌تن‌ها مانده‌ام. گفت: عروسی زینب می‌آیم. صبح خوابم را برای دخترم تعریف کردم. دخترم گفت: مامان! خدا بخیر کند! خواب‌های شما همیشه تعبیر شده است.